گفت و گو ها

گفت‌وگو با واهه آرمن شاعر

مرگ دیگری در کار نیست 

ویژه‌نامۀ فرهنگی روزنامۀ “دنیای اقتصاد”

۱۹ مرداد ۱۳۹۱

آرزو شهبازی
مجموعه شعر«باران بگیرد می‌رویم» تازه‌ترین اثر واهه آرمن است و بهانه‌ای برای یک گپ کوتاه با او که پیش از این‌ترجمه‌ گزیده‌ شعر ارمنستان با عنوان «سطر اول را نمی‌نویسم»،‌ترجمه‌ گزیده‌ای از شعرهای ادوارد حق‌وردیان، مجموعه‌های شعر فارسی «بال‌هایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت» و «پس از عبور درناها»، مجموعه‌های شعر ارمنی «به‌سوی آغاز» و «جیغ» و همچنین‌ترجمه‌ مجموعه‌ «کلید درم نور خورشید است» (منتخبی از شعر شش شاعر معاصر ارمنستان) و «پاییزی کاملا متفاوت» شامل شعرهای هووانس گریگوریان- شاعر اهل ارمنستان- را منتشر کرده است.

آرمن همچنین قرار است مجموعه‌ای ازشعرها و یادداشت‌هایش را با عنوان «دوست دارم گاهی شاعر نباشم» منتشر کندکه در حقیقت زندگینامه خودنوشت او در قالب مجموعه‌ای از نظم و نثر است. اما بهانه گفت‌وگو با آرمن ، شاید از جایی دورتر و قدیم‌تر از این کلمات می‌آید. مثل همان بهانه‌هایی که کبوترهای کنار پنجره‌اش را سال‌ها است همخانه و همنشین او کرده. واهه آرمن، از آن آدم‌هایی است که، حتی اگر شعر هم نگوید، شاعر است.

اولین برخورد ما در شعرهای شما، با مفهومی به نام سادگی است. اگرچه این مفهوم معمولا در بین شاعران ما دچار بدفهمی می‌شود و تمایزی میان سادگی و بی‌مایگی قائل نمی‌شوند. به نظر می‌آید شما معتقد به ارائه مفهوم پیچیده در یک روایت ساده هستید. این طور نیست؟

همین‌طور است. من دوست دارم که شعر هم مثل هر هنر دیگر، مخاطبش را همزمان با مسحور کردن، به تفکر و تعقل وادارد و این اندیشیدن و آن شیفتگی، او را ویران کند. روایت ساده شعر من کمک می‌کند تا این اتفاق برای خواننده‌ام در مفهوم پیچیده شعرم بیفتد و تاثیرگذاری‌اش دوچندان شود. اما اگر شاعرانی درک درستی از مفهوم سادگی ندارند و تمایزی میان سادگی و بی‌مایگی قائل نمی‌شوند، بسیار تاسف‌آور است، زیرا چنین «شاعرانی» خوانندگان و شاعران تازه‌پا را نیز با خود به بیراهه می‌کشانند…
نظرتان نسبت به شعربلند چیست؟ این سوال را از این بابت می‌پرسم که شعرهای شما اکثرا کوتاه هستند و فکر می‌کنم بر این عقیده استوارند که مخاطب امروز دیگر حوصله شعر بلند را ندارد.

شاید تعداد شعرهای کوتاه من بیشتر از شعرهای بلندم است، اما این به آن معنا نیست که شعر بلند را در هر حال نمی‌پسندم. درست است، مخالف سرسخت پرچانگی و یاوه‌سرایی در داستان و به خصوص در شعر هستم، اما فراموش نکنیم که شعرها و داستان‌های بلند بسیاری خوانده‌ایم و می‌خوانیم که نویسندگانشان به هیچ وجه بیهوده‌گویی نکرده‌اند و هیچ سطری از آثارشان را نمی‌توان حذف کرد. اما در مقابل، شعرها و داستان‌های کوتاه بسیاری خوانده‌ایم و می‌خوانیم که پر از بیهوده‌گویی‌اند و به راحتی می‌توان سطرهایی از آنها را حذف کرد. من هیچ‌وقت پیش از سرودن شعر تصمیم نمی‌گیرم که فرم شعرم چه باشد؛ کوتاه، بلند، عروضی، آهنگین یا سپید. مهم‌ترین ویژگی ساختاری شعر من محتوای آن است و هم اوست که درباره فرم شعرم تصمیم می‌گیرد.
به عنوان مترجم اشعار ارمنی، فکر می‌کنید مهم‌ترین ویژگی شعر ارمنی و همچنین تفاوت آن با شعر فارسی چیست. آیا این دو در برهه‌ای از زمان بر هم تاثیرگذار بوده‌اند؟
با آن‌که فارسی و ارمنی هر دو از خانواده زبان‌های هندواروپایی‌اند و مشترکات زبانی بسیاری دارند، اما به دلایلی مثل نبودن روابط فرهنگی تا پیش از فروپاشی اتحاد شوروی، بر یکدیگر چندان تاثیرگذار نبوده‌اند. در ارمنستان، پس از یک جنبش ادبی گسترده که از اواخر قرن نوزدهم آغاز و در دهه‌های آغازین قرن بیستم به اوج خود رسید، شعر کلاسیک رفته رفته جای خود را به شعر آزاد داد. در ایران، نیما یوشیج پیشگام و بانی شعر نو بود، اما در ارمنستان این به شکل یک جریان بود که شاخص‌ترین چهره‌های این جریان که با ایجاد تحول در زمینه فرم و محتوا، به ادبیات و به ویژه به شعر ارمنی روحی تازه دمید، عبارتند از هوانس هوانسیان، هوانس تومانیان، آودیک ایساهاکیان، واهان دِریان، سیامانتو، دانی‌یل واروژان، روبن سواک، بارویر سواک و دیگران. این تحولات در شعر ارمنی، با یقیشه چارنتس که افکار فوتوریستی، تفکرات سوسیالیستی و شور انقلابی در شعر او جایگاه ویژه‌ای داشتند، به اوج رسید. در همان سال‌ها و حتی پس از فروپاشی اتحاد شوروی، ادبیات روسیه بیشترین تاثیر را بر ادبیات ارمنی داشته و دارد. در سال‌های اخیر نیز با ایجاد روابط فرهنگی نسبتا خوب بین ایران و ارمنستان، آثار بسیاری از شاعران و نویسندگان دو کشور به زبان‌های فارسی و ارمنی‌ترجمه شده‌اند.
در مورد چاپ شعر، همواره این مساله وجود داشته که ناشران ما به خاطر وضعیت بازار رغبتی برای چاپ شعر نداشته‌اند. این معضل شاید در شرایط فعلی و با گران شدن کاغذ بیش از گذشته دامن شعر را بگیرد. فکر می‌کنید شعر امروز باید از کدام روزنه‌ها راه خودش را به سوی مخاطب طی کند؟ و راه‌حل شما برای برون‌رفت از این بن بست چیست؟
فکر می‌کنم پاسخ شما پشت سطرهای همین پرسش پنهان است… همه می‌دانند که ناشران به خاطر وضعیت بازار رغبتی برای چاپ شعر و به طور کلی چاپ آثار باارزش ادبی ندارند. همه می‌دانند که موسسات پخش به خاطر مشکلات مالی انگیزه چندانی برای توزیع عادلانه کتاب‌ها ندارند، همه می‌دانند که کتاب‌فروش‌ها به خاطر همین اوضاع و همین مشکلات باید مثل ناشران و توزیع‌کنندگان کتاب رفتار کنند، اما هیچ‌کس نمی‌داندکه بسیاری از شاعران و نویسندگان می‌دانند که «ما شاعریم / و به نظر می‌رسد / مرگ دیگری در کار نیست»…
در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
مجموعه‌‌ای از شعر- یادداشت‌هایم در دست چاپ است. راستش این مجموعه را ماه‌ها پیش از «باران بگیرد، می‌رویم» آماده چاپ کرده بودم، اما به دلایلی که برای من هم مشخص نیست، هنوز منتشر نشده است.

 

 

گفت و گوی مهدی وزیربانی با واهه آرمن

روزنامۀ “فرهیختگان”

۱۴ بهمن ۱۳۹۱  

 

 

 

      در شعر تصویری بیشتر با تصاویر سروکار داریم که شاید حتی در ترجمه هم اثر و ردی از آن تصاویر باقی بماند، ولی در شعر گفتاری آنچه مهم است مواجهۀ هنرمندانۀ شاعر با زبان است، آنچه مهم است کلمه و شگردهای کلامی است. اگر خودتان را در جایگاه مخاطب قرار دهید شعر واهه آرمن را بیشتر در محور کدام یک از این دو موفق می دانید؟

 

نمی گویم که شعر گفتاری را نمی پسندم ، اما برای من شعر تصویری جایگاه بسیار ویژه و والاتری دارد. شاید همان طور که گفتید در شعر گفتاری آن چه مهم است مواجهۀ هنرمندانۀ شاعر با زبان است، اما به اعتقاد من در شعر تصویری آن چه مهم است مواجهه و رو در رو شدن شاعر با خودِ هنر است. بله، کلمه و شگردهای کلامی مهم، اما به هر حال، اکتسابی و آموختنی است، در حالی که قریحه و ذوق هنری برخاسته از ذات است و آموختنی نیست. علاوه بر این، فراموش نکنیم که خیلی ها با وجود داشتن افکار و تصورات زیاد نمی توانند شعر بگویند، چون شعر را تنها با افکار و تصورات نمی سازند، خیلی ها هم با وجود داشتن گنجینه ای از واژه ها در ذهنشان، نمی توانند شعر بگویند، چون شعر را تنها با واژه ها نمی سازند،  بلکه “شعر را هم با واژه ها و هم  با افکار می سازند”.

اما در بارۀ موفق بودن یا نبودن شعر من، دیگران باید نظر بدهند. هدف من عمیق اندیشیدن و سرودن شعری با مفهوم و محتوایی پیچیده است که خواننده ام را به اندیشیدن وا دارد. همزمان، نقش مخاطب و در واقع قدرت دریافت او را هرگز نادیده نمی گیرم؛ خواننده ای که نانوشته های شعرم را ببیند و با نگاه خود چیزی به شعرم اضافه کند. ارزش چنین خواننده ای کمتر از ارزش یک شاعر واقعی نیست.  وقتی برای نوشتن شعر، قلم به دست می گیرم، تردید ندارم که اگر به شعور خواننده ام اطمینان نداشته باشم و به آن احترام نگذارم، آن چه که خواهم نوشت شعر نخواهد بود. مخاطبان فرضی من چنین کسانی هستند، و بی تردید کیفیت توقع آن ها به خصوص در زمینۀ معنا، محتوا و زیبایی شناختی بر شعر من تأثیر می گذارد. پس، باید از مخاطبانم و از منتقدان بپرسید که آیا توانسته ام احساسی را که خود تجربه کرده و به یاری کلام بیانش کرده ام، به دیگران انتقال دهم، و آیا توانسته ام در خواننده ام همان احساسی را بیدار کنم که خود، آن را در واقعیت و یا در خیال تجربه کرده ام.

 

    تلقی شما از شعر فلسفی یا کاربرد فلسفه در شعر چیست؟

 

تلقی من از شعر فلسفی تا حدودی همان چیزی است که در سطرهای بالا به آن اشاره کردم. می دانیم فلسفه دانشی است که بنیاد و اساسش پرسش است. از طرفی بارها از زبان شاعران و شعرشناسان خوانده ایم و شنیده ایم که شعر خوب همیشه پرسشی مطرح می کند و شاعر خوب همیشه پرسنده است. به نظر من هم تا شاعر به افکار و اصول و باورهای خود شک نکند، نمی تواند وارد دنیای کشف و خیال شود، و تا وارد دنیای کشف و خیال نشود، نمی تواند چنان شعری بنویسد که اندیشه و احساس و کشفیات دل نشینش را با آن به مخاطبش انتقال دهد. اعتقاد دارم که شعر هم مثل هر هنر دیگر، باید مخاطبش را همزمان با مسحور کردن، به تفکر و تعقل وا دارد و این اندیشیدن و آن شیفتگی، او را ویران کند. چنین شعری را می توانیم با سطری بسیار ساده، با تصویری واقعی، که در دانسته ها و ادراکات ما می گنجد آغاز کنیم و به آرامی به سوی تصاویری خیالی و کشفیات دل نشین که در بالا به آن اشاره کردم برویم. در واقع، شعر با تصور یا احساسی مبهم آغاز می شود و جزییات آن همراه با تکامل بینش شاعر در حین نوشتن آشکار می شود. “بیدار شدم/ پس از نیمه شب/ در کوچه/ زیر یک بوتۀ یاس/ تمام دنیا به خواب رفته بود/ در اتاق من/ خدا و شیطان/ گفت و گو می کردند/ صدای یکی/ شبیه ریزش باران بود بر خاک/ صدای دیگری/ شبیه ریختن مشتی خاک در چاه” (پس از عبور دُرناها، ص ۱۴). شعری که با  سطری  ساده آغاز می شود و به کشفی شاعرانه می رسد،  اما پشت همین سطرها پرسشی بزرگ همچنان باقی می ماند…

خوشحالم که از نخستین روزهایی که قلم به دست گرفتم، آموختم که برای آثارم اختراعِ موضوع نکنم، بلکه شاعرانه زندگی کنم، شرایطی را که برای آفرینشِ هنری لازم است برای خود به وجود آورم و یقین داشته باشم که اگر خود را تسلیم احساس کنم، موضوع، خود به سراغم خواهد آمد، موضوعی که اتحاد روحی بین من و مخاطبم به وجود خواهد آورد.

 

          شعر شما از جمله شعرهای سپیدی است که با معیارهای ساده نویسی هماهنگ است. در مورد تمایلتان به این شکل از نگارش توضیح بدهید.

 

به طور کلی، دوست ندارم با بازی های زبانی یا شگردهای کلامی، که یادگیری و به کار بردنشان در شعر چندان هم دشوار نیست، خواننده ام را شگفت زده کنم. تلاش آگاهانه و گاهی ناخودآگاه من ارائۀ مفهوم پیچیده در یک روایت ساده است. روایتی که در عین حال تنها به یک تصویر بیرونی و یا تعریف یک طرح و اندیشه محدود نشود. به طور کلی، اگر پشت سطرهای شعری کوتاه و یا بلند، نگاه هوشمندانۀ شاعر، عمیق بودن اندیشه اش، ساختار کلامی قوی و مهم تر از همه، شعریت اثرش پیداست، بنابراین شعر او فارغ از هر شکل و فرم و ژانر و رویکردی ویژگی های یک شعر خوب را دارد.

در واقع، پیش از هر چیز باید تمایزی میان سادگی و بی مایگی قائل شویم، زیرا اگر در سطرهای کوتاه و یا بلندی که می نویسیم و می خوانیم، زیباترین اتفاق جهان که همان شعر است، نیفتاده باشد، نه ساده نویسی امتیازی برای شاعر محسوب می شود، نه نوشتن با زبانی فاخر.

 

          در بسیاری از آثار شما مضامین فرامتنی گاهی حضوری جدی دارند، مضامینی اسطوره ای-ایدئولوژیک و احساس می شود که واهه آرمن در زبان فارسی سعی دارد به مضامین خاص تر و متفاوت تری نسبت به شاعران دیگر دست پیدا کند. آیا زبان فارسی که پیش درآمدی لحنی و کلاسیک مبتنی بر اسطوره را حتی در شمایل مدرنش به همراه دارد، به عنوان زبان دوم شما آثارتان را دچار نوعی تخالفِ در بیان مفهوم نکرده است؟

 

خوشبختانه من از آن گروه شاعران نیستم که پیش از نوشتن شعر، تصمیم می گیرند که موضوع شعرشان چه باشد، یا با چه شیوه و فُرمی نوشته شود، یا مضمون و محتوای شعرشان چه باشد. همۀ این ها از لحظه ای که آغاز به نوشتن می کنم بی اختیار و به خودی خود اتفاق می افتد. هنگام نوشتن، اگر لازم است که بخشی کوچک یا بزرگ از محتوای شعرم پنهان بماند، پنهانش می کنم تا مخاطبم نیز همراه با من سهمی در سرایش شعرم داشته باشد. اگر لازم است که محتوای شعرم در بارۀ فرمِ شعری که می نویسم تصمیم بگیرد، می گذارم آزادانه این کار را بکند، چون تردید ندارم که تصمیم درست را  تنها او خواهد گرفت. اگر لازم است که برای روانی جریان خلاقیت شعرم از واژگان آرکائیک و مهجور کهن و یا از واژگان نوپدیدآمده استفاده کنم، می کنم. و اگر لازم است که برای دیدن واقعیت های پنهان جامعه، در خیال و به یاری خیال اسطوره های ملی و اسطوره های دیگر ملل را به کار گیرم و بازسازی کنم، به کار می گیرم. گوته می گوید “هر قدر هم که در بارۀ خودمان فکر کنیم، ما ذاتأ همه موجوداتی اجتماعی هستیم، باید از آن هایی که پیش از ما زندگی کردند و از آن هایی که در اطراف ما زندگی می کنند فرا گیریم و بیاموزیم. حتی بزرگ ترین نابغه هم اگر بکوشد هر چیزی را از خود به تنهایی عرضه کند، چندان به جایی نخواهد رسید.

 

          طبیعت در شعرهای شما، خصوصأ در فصل اول دفترِ شعرِ “باران بگیرد، می رَویم” هرگز “باشکوه” و “غنی” ظاهر نمی شود. در واقع هستیِ طبیعت در نگاه شاعر گویی همانند انسان شکننده زاده می شود. در حالی که این مقوله در شعر دیگر شاعران ارمنی مشخص است. خب طبیعت و فرهنگ پیوسته بر هم تأثیر متقابل دارند و شما به طرز دیگری به طبیعت پرداخته اید. این ماجرا آیا نوعی گسستِ فرهنگی شعر آرمن را در زبان اجرایی جست و جو می کند؟

 

قرار نیست و دوست هم ندارم که شعر من شبیه دیگر شاعرانِ ارمنی، ایرانی یا روسی و دیگران باشد. حتمأ شاعرانی بوده و هستند که آثارشان بر من اثر گذاشته و در تفکراتم تغییراتی ایجاد کرده اند، اما این دلیل نمی شود که من هم مثل آن ها بیندیشم، جهان بینی آن ها را داشته باشم و مثل آن ها بنویسم. از این گذشته، با شکوه بودن، غنی بودن، شکنندگی و خیلی چیزها می تواند نسبی باشد. شاید رودی پُرآب نباشد، اما برای عده ای مقدس باشد، یا قله ای بلند نباشد، اما دست نیافتنی باشد، و شاید زنی زیبا نباشد، اما دوست داشتنی باشد. به قول چخوف “حس زیبایی در انسان هیچ حد و مرزی نمی شناسد”. من معتقدم که اشارت های مستقیم یک شاعر یا نویسنده به طبیعت و زیبایی هایش می تواند خسته کننده و کسالت آور باشد، اما اگر آن الهام بخشِ شاعر به کشفیاتِ فلسفی و شاعرانه باشد، می تواند شاعر و هنرمند را در کسب معنای تازه ای از پدیده ها و اشیای طبیعی یاری کند و این گونه، منبع لذت ها، شادی ها و آفرینش های بی پایان او گردد. در واقع، ما برای تشخیص زیبایی های طبیعت و یا هر زیبایی دیگری، در نتیجۀ تأثیر محیط، تأثیر عقاید اطرافیانمان، و یا دیدن و خواندن آثار هنرمندان دیگر، مثل نقاشان و شاعران، پرورش اجتماعی یا هنری یافته ایم، و شناختمان از زیبایی تا اندازه ای بر اساس همین پرورش هاست. اما من دریافته ام که گاهی تصورم از طبیعت و زیبایی های آن با همۀ پیوستگی هایش، در نتیجۀ تماس با زمان و شرایط تغییر می کند. و فکر می کنم که این گسست فرهنگی شعر من نیست، بلکه بخشی از دنیای پیچیدۀ اندیشه های زیبایی شناسانه برای رسیدن به کشفیات شاعرانۀ من است.

 

          نوعی نگاه رمانتیک در شعر شما به چشم می خورد، همراه با معیارهایی بشردوستانه و صلح طلب. توضیحی در این زمینه دارید؟

 

اگر بخواهم واقع بینانه به شما پاسخ بدهم، باید بگویم که من در زندگی انسان بسیار رمانتیکی هستم. این یک واقعیت است… بنابراین طبیعی است که گاهی در شعرم نیز نگاه رمانتیک به چشم بخورد. اما به طور کلی، در آفرینش هنری پیرو شیوۀ خاصی از تفکر نیستم. دوست ندارم و نمی توانم با پیروی از اصول یک سبک ادبی خاص، افکار و احساساتم را محدود کنم؛ افکار و احساساتی که در صورت آزاد بودن و رها بودن از قید و بندها می توانند بنا بر شرایط زمان و مکان  متغیر باشند. با این حال، از میان مکتب های قدیمی تا حدودی رئالیسم و رمانتیسم بیشترین تأثیر را بر آثارم داشته اند. کاری هم ندارم که امروز بیشتر شاعران و نویسندگان پیرو چه مکتبی هستند، زیرا نیک می دانم که بسیاری از مکتب های مدرن چیزی جز شیوۀ موردپسند و یا به اجبار پسندیدۀ عده ای هنرمند در برهۀ خاصی از زمان نیست. من دوست دارم خودم باشم و از روی دست دیگران ننویسم.

اما به هر حال، همان طور که پیشتر گفتم رئالیسم و رمانتسیم تا حدودی بر شعر من تأثیر گذاشته اند. اگر بخواهیم این دو مکتب  را در یک جملۀ کوتاه و ساده تعریف کنیم، رئالیسم تصویر پدیده ها و رمانتیسم تصور پدیده هاست. گاهی این دو می توانند مکمل یک دیگر باشند، و تأثیرگذاری شعر را دوچندان کنند. ممکن است در یک شعر رئالیستی، سربازی در سنگر، دقایقی پیش از کشته شدن، نامه ای از جیبش درآورَد، آن را بخواند و در چشمان دشمنش نگاه کند و لبخند بزند…

سال ها پیش، در مقاله ای خواندم که ویکتور هوگو در دفاع از مکتب رمانتیسم گفته بود “من با نوشتن آثار رمانتیک، نمی گویم که جامعۀ ما و دنیا این گونه است، بلکه می خواهم بگویم که جامعۀ ما و دنیا این گونه هم می تواند باشد…”.

 

          در فصل دوم همین دفترِ شعر “نامه های واهه به موتسارت”، شاعر با نثری متکی بر انسجام نظم تلاشی بر تجربۀ متافیزیکی در محور زمانی و مکانی عاری از ایستایی داشته است و اشعار این فصل در قالب گفت و گو رخ داده است. آیا در این شعرها نئوکلاسیسمِ واهه تلاشی بوده برای مدارا با ایستایی و توقف زمان، یا موضوع شکل دیگری دارد؟

 

همیشه پرسشی ذهنم را درگیر می کند؛ مُردگان می مانند و زندگان می روند، یا زندگان می مانند و مُردگان می روند؟

روزی که شروع به نوشتن این فصل از کتاب کردم، ذهنم به شدت درگیر این پرسش بود، همزمان بسیار افسرده و تنها بودم. نیمه شب بود که تصمیم گرفتم نامه ای به موتسارت بنویسم؛ به یکی از کسانی که مرده اند، اما همیشه آن ها را در میان زندگان می بینم. این چنین، نخستین نامه را آن شب و نامه های دیگر را شب های بعد نوشتم. این شعرها، آقای وزیربانی عزیز، نه تلاشی برای مدارا با ایستایی و توقف زمان بود، نه تلاشی دیگر. این نامه ها، برای من درست مثل مرگ واقعی و حقیقتی عینی بود… امیدوارم توانسته باشم احساساتم را با سطرهای این اشعار به خواننده ام نیز سرایت داده باشم.

می دانید، من فکر می کنم که برای یک هنرمند، به خصوص یک شاعر، ترسیم کردن رویاها و تصورات فرار از واقعیت نیست، بلکه واقعیتِ مطلوبی است که در ذهن او شکل می گیرد و شاعر به آن جان می بخشد.

 

          در فصل سوم این دفتر شعر “چه کسی برای این بالرین دست خواهد زد” شما به رمانتیسیسم و عاشقانه نویسی بدون حدود مشخص مکان و زمان پرداخته اید، این رمانتیسیسم اما دچار نوعی بحرانِ بین متنی، چیزی که از کالبد شاعر ارجاع پیدا کرده است می شود. در این فصل چه اتفاقی برای شاعر متافیزیکی و عاری از ایستایی می افتد که تردید، زخم و سیاه نویسی در شعر او رخ می دهد؟

 

هاینریش هاینه می گوید “شعر ممکن است نشانۀ بیماری انسان باشد، هم چنان که مروارید نشانۀ بیماری صدف است”. فکر می کنم تشبیه بسیار زیبا و درستی است. در واقع، هاینه با این جمله به دو موضوع بسیار مهم اشاره می کند؛ نخست، ضعیف بودن شاعر، و بعد این واقعیت که  بر خلاف مردمان عادی که در جامعه دیده ایم و می بینیم و به آن ها و رفتارشان عادت کرده ایم، انسانِ شاعر چون ضعیف و بیمار است، دردهای جامعه را بهتر و با تمام وجود احساس می کند، عمیق تر از دیگران می اندیشد، و زمزمه های درد را چون فریادی گوش خراش می شنود. از طرفی پرواضح است که در هنر، هر اندیشه ای پس از بلوغ، به اندیشه های جدیدی که شاید در تضاد با اندیشه ها و به خصوص ادراکات قبلی است، جان می بخشد. ادراکاتی که به طور مدام در حال تغییر و تکاملند. بنابراین آن چه که در این بخش از کتاب یا هر بخش دیگری از این مجموعه و یا مجموعه های دیگرم اتفاق افتاده نمی تواند بحران بین متنی باشد، بلکه حاصل اتفاقات بسیار ساده ای است که برای همۀ انسان ها، در همۀ زمان ها و مکان ها می افتد، اما همان طور که گفتم، تأثیرش بر شاعران بسیار شدیدتر و عمیق تر است.

 

          در کتاب “باران بگیرد، می رَویم” که از چهار دفتر شعر تشکیل شده است، مخاطب در دفتر چهارم “دیالوگ های حواری و من” با چهرۀ متفاوتی از شاعر مواجه است که در چهارچوبِ هستی شناسی آکمه ایستی با مخاطب رو به رو می شود، به گونه ای که شاعر می خواهد ارزش ذاتی هر پدیده را به مخاطب دیکته کند. در این فصل از شعرها آیا شما درگیر یک تصویرگرایی درونی بودید؟ چرا در این شعرها فشردگی تصویر بسیار است؟

 

همان طور که پیشتر هم گفتم تصویر یا تجسم در شعر من اهمیت ویژه ای دارد، زیرا معتقدم که یکی از ویژگی های مسلم هنر و تعیین کنندۀ ماهیت هنر و به خصوص شعر، تصویری است که از هماهنگی و وحدتِ محتوا و موضوع با شکل و قالب پدید می آید. بنابراین، فشردگی تصویر در شعرهای دفتر چهارم از روی عمد و آگاهانه بوده است. در واقع، این تصمیمِ مشترک من و حواری بود که فشردگی تصویر در این شعرها بسیار، و دیالوگ ها بسیار کوتاه باشد، تا اتفاقی که دوست دارم برای من و خواننده ام بیفتد، بیفتد. بی تردید اگر در این فصل از کتاب به جای حواری با شخص دیگری گفت و گو می کردم، همه چیز، حتی ماهیت گفت و گوها تغییر می کرد.

اما در مورد آن بخش از سوال که گفته بودید شاعر می خواهد ارزش ذاتی هر پدیده را به مخاطب دیکته کند، هرگز چنین قصدی نداشته ام. همیشه تلاشِ ناخودآگاه من هنگام سرودن شعر این است که مخاطبم را با خود به گوشه ای بکشانم که شخصیت های آشکار و پنهانِ شعرم مرا با خود به آن جا می کشانند. در چنین شرایطی، مخاطب فرضی من که شاید آگاهی زیبایی شناسی اش بسیار پُرمایه است و می تواند در بازتاب واقعیت های عینی و بازتاب تصورات یا همان واقعیت های مطلوب یاری ام کند، همه جا در کنار من و در همۀ عواطف و تأثراتم شریک من است. او در سرودن هر شعر همان قدر نقش دارد که من دارم. این شاید بخشی از همان بار مسئولیتِ هنرمند است که هر چه سنگین تر باشد، لذت بخش تر است. مخاطب شعرم هر چه داناتر و آگاه تر باشد، شادتر و مسرورترم.

 

 

 

 

اسفند ۱۳۹۱

واهه آرمن در گفت‌وگو با فارس:

گریگوریان در شعر خود به واژه‌ها جان می‌بخشید

خبرگزاری فارس: واهه آرمن درباره هوانس گریگوریان گفت: گریگوریان در شعر خود به واژه‌ها جان می‌بخشید و از شاعرانی بود که توانایی عینیت بخشیدن به ادراکات خویش را داشت و حتی هنگامی که از مرگ صحبت می‌کرد، زندگی در آن جاری بود.

 

واهه آرمن شاعر و مترجم در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، درباره هوانس گریگوریان گفت: هوانس گریگوریان بزرگترین شاعر معاصر ارمنستان بود که برخی کتاب‌های شاعران و نویسندگان روسی، انگلیسی و اسپانیایی زبان از قبیل یوری ورونف، الگ شستینسکی، خولیو کورتازار، کارلوس فوئنتس وخوزه ماریوارتگا را به زبان ارمنی ترجمه کرده است و چندین کتاب هم برای کودکان به رشته تحریر درآورد.

وی ادامه داد: هوانس درباره مسائل اجتماعی با نگاهی به طبیعت شعر می‌سرود که پشتوانه فکری و معنوی قوی به همراه داشت و همین موضوع باعث اثر گذاری اثار وی شده است.

آرمن که اشعار هوانس گریگوریان را به زبان فارسی ترجمه کرده است، تصریح کرد: وی فارغ‌التحصیل رشته زبان‌شناسی از دانشگاه ایروان بود و مطالعات زیادی در عرصه زبان‌شناسی انجام داده بود و با آنکه زبان فاخری داشت اشعار را ساده با محتوای غنی می‌نوشت و نگاه وی  به شهر وکشوری که در آن زاده شده و زندگی می‌کرد، محدود نمی‌شد. گریگوریان در شعر خود به واژه‌ها جان می‌بخشد و از شاعرانی بود که توانایی عینیت بخشیدن به ادراکات خویش را داشت و حتی هنگامی که از مرگ صحبت می‌کرد، زندگی در آن جاری بود.

این شاعر درباره نحوه آشنایی خود با گریگوریان هم گفت: در زمانی نوجوانی‌ام که ارمنستان تحت سلطه شوروی بود امکان رفت‌وآمد زیاد نبود و از لحاظ فرهنگی ارتباطات زیادی وجود نداشت ولی مادر یکی از دوستانم که از ارمنستان آمده بود کتاب «آوازهایی بدون موسیقی» را با خود آورده بود که پس از مطالعه این کتاب شعر، مفاهیم و اشعار متفاوتی را خواندم و در آن زمان تصور نمی‌کردم که زمانی برسد که اشعار وی را به فارسی ترجمه کنم.

آرمن با اشاره به کتاب «پاییزی کاملا متفاوت» که از مجموعه اشعار هوانس گریگوریان ترجمه کرده است، خاطرنشان کرد: این کتاب گزیده‌ای از چند دفتر شعر هوانس است که بیشتر شامل شعرهای مجموعه‌ «اعتدالیون» با ۵۵ شعر که بین سال‌های ۱۹۷۵تا ۲۰۰۵ میلادیی سروده بود را با عنوان «پاییز کاملا متفاوت» ترجمه کردم که در انتشارات امرود منتشر شده است. همانطور که در پیشگفتار هم مطرح کردم لذتی که از ترجمه شعرهای گریگوریان بردم کمتر از سرودن شعر نبود.

وی با بیان اینکه چند ماه پیش وزارت فرهنگ ارمنستان برنامه ترجمه برخی از آثار شاعران ارمنی را به زبان فارسی مدنظر قرار داد، خاطرنشان کرد: گریگوریان با توجه به شناختی که از من داشت، خواست که ترجمه این آثار را به عهده بگیرم. در حال حاضر مجموعه شعر «هرگز نمیری» که از آخرین کارهای اوست را با عنوان «رویایی که به خاطرش می‌ارزد خوابید و بیدار نشد» را از او ترجمه کرده‌ام که در انتشارات افراز به چاپ خواهد رسید.

این مترجم گفت: آخرین بار، بیست روز پیش با او صحبت کردم. حالش را که پرسیدم، خندید و گفت: «باید خوب باشم، واهه، باید!». وقتی گفتم که ترجمه مجموعه «هرگز نمیری» به فارسی به پایان رسیده است و در دست ناشر است، سر از پا نمی شناخت. گفت: «همیشه آرزو می‌کردم زبان فارسی می‌دانستم و به آن مسلط بودم».

به گزارش فارس، هوانس گریگوریان شاعر، مترجم، روزنامه نگار و زبانشناس ارمنی بود که سال ۱۹۴۶ در شهر گیومری ارمنستان متولد شد.‌ وی که فارغ التحصیل رشته زبان شناسی از دانشگاه دولتی ایروان است نخستین مجموعه شعر خود  با عنوان “آوازهای بدون موسیقی ” را در (۱۹۷۵) منتشر کرد. وی ۴ سال بعد  مجموعه شعر «پاییزی کاملا متفاوت(۱۹۷۹)» را سرود . «باران به مناسبتی غمگین۱۹۸۲)»، «ساعت‌های دیرگذر(۱۹۸۶)» ، «فرشته‌های از آسمان کودکی(۱۹۹۲)»، «میان دوسیلاب(۱۹۹۶)»، «نصف وقت(۲۰۰۲)» و «اعتدالین(۲۰۰۵)» دیگر کتاب‌های این شاعر ارمنی بودند. این شاعر پس از تحمل دو سال بیماری روز گذشته فوت کرد.

 

 

 

 

ԽԱՂԱՂՈՒԹԵԱՆ ՀԵՏՔԵՐՈՎ…

                 «Բանաստեղծութիւնն ու փամփուշտը

         նոյն թափով են  ներգործում մարդու վրայ,

                սակայն մէկը կեանք է տալիս, միւսը՝ առնում…»

            Ռիրա Աբասի՝ բանաստեղծուհի 

Սոյն թւի չորեքշաբթի, մայիսի ۱۶-ի երեկոյեան, Թեհրանի «Խանեյէ Հոնար-մանդան»-ի (Արւեստի Տուն) հանդիսութիւնների սրահը ծայրեիծայր լցւած է Թեհրանի գրասէր հասարակութեան մի հռծ զանգւածով:

Հանդիսատեսներից ոմանք կանգնել են պատերի տակ, իսկ շատերը յամառօ-րէն դէռ սպասում են դրսում փակ դռան առջև:

Այստեղ տեղի է ունենում «Շեէրէ Սոլհ»-ի (խաղաղութեան պոյեզիա) միջազ-գային առաջին մրցանակաբախշութեան շքեղ փառատօնը: Հանդիսութիւնը կազմա-կերպւել է համայն աշխարհի խաղաղատենչ մտաւորականութեան և Իրանում հան-րածանօթ բանաստեղծուհի  տիկին Ռիրա Աբասիի նախաձեռնութեամբ:

Խաղաղաութեան թեմայով իրաւարար կազմին են ներկայացւել աւելի քան ۵۰۰ չափածոյ երկեր Իրանից, Գերմանիայից, Ռումինիայից, Ճապոնիայից, Հոլանդիայից, Սերբիայից, Լիբանանից, Սիրիայից, ԱՄՆ-ից, Տաջիկստանից, Աֆղանիստանից, Բրի-տանիայից ու թւով ۱۷ այլ երկրներից:

Բանախօսութեամբ և ասմունքով հանդէս են գալիս իրանցի հին ու նոր սերն-դին պատկանող բանաստեղծներ, գրականագէտներ, իրաւարարական կազմի ան-դամներ: Նրանք պատմում են մեր անհանգիստ ժամանակների բռնարարքների, պա-տերազմների, կորած խաղաղութեան ու կոտրւած գրիչների մասին… Պարսիկ արւես-տագէտների կատարմամբ կիթառի նւագակցութեամբ հրամցւում են խաղաղութեանը նւիրւած գեղեցիկ կտորներ և այլ ելոյթներ:

Սակայն բոլորն անհամբեր սպասում են ժիւրիի վերջնական վճռին:

Եւ ահա յայտարարւում են արդիւնքները: Գլխաւոր մրցանակը տրւում է Փիթըր Ջոնզին՝ Ուելզից: Ժիւրիի յիշատակութեանն են արժանանում իտալուհի Օլիւիա Ագուստինին, Իրաքը ներկայացնող բանաստեղծ Աբդուլազիմ Ֆէնջանը, և յանկարծ  հնչում է հարազատ ու ծանօթ մի անուն.

-Վահէ Արմեն, Իրանից…

Սրահը թնդում է ծափահարութիւններից… Պահը իրօք յուզիչ է… Յանձնւում է իրաւարարական կազմի պատւոգիրը գեղեցիկ շրջանակի մէջ:

Ցանկանում եմ մօտենալ ու շնորհաւորել հայ բանաստեղծին, իսկ դա այնքան էլ հեշտ չէ, որովհետև նրան շրջապատել ու ողջունում են պոեզիայի պարսիկ սիրա-հարներ:  Ցաւօք հայեր շատ քիչ կան…

Փիթըր Ջոնզը նշում է, որ յիշատակութեան արժանացած բոլոր բանաստեղ-ծութիւնները անգլերէն թարգմանութեամբ լոյս է ընծայելու Անգլիայում: Իրանում ևս շուտով կհրատարակւի տւեալ բանաստեղծութիւնների փոքրիկ ժողովածուն:

Իսկ Վահէ Արմեն անունը ասում է շատ բան. այն, որ արմենները թերևս աշ-խարհի ամենախաղաղասէր ժողովուրդն են, որ նրանք շատ են տուժել վայրագ ցե-ղերի արշաւանքներից ու պատերազմներից, տեսել են կոտորած ու աւեր բոլոր ազգերից աւելի… Զուր չէ, որ հայ բանաստեղծի խաղաղութեանը նւիրւած՝ մրցանակ շահած երկերից մէկում հնչում են հետևեալ տողերը…

Յոգնա՛ծ ոտքեր:

Անվերադարձ մի ճանապարհ՝

                                   մութերում:

Անզօր ձեռքեր:

Հրացա՛ն:

Արիւն, արի՛ւն:

Յուշարձա՛ն:

………………………………..

Մանկա՜ն քայլեր:

Լոյսի ոտքով բացւած մի նոր արահետ:

Հզօր ձեռքեր:

Կիսւա՜ծ հաց:

Անձրև, անձրե՜ւ,

Ծիածա՜ն…

Թող յաւերժ խաղաղութեան մէջ հնչի քո յուզական երգը, սիրելի Վահէ Արմեն… Թող փափկացնի ագահութեան ու շահի մոլուցքից կարծրացած, ռազմատենչ հոգի-ները…

Կոլիա Տէր Յովհաննիսեան

Մայիս ۱۷, ۲۰۰۷٫

 

 

 

خبرگزاری مهر

۱۳۹۱

محتوای شعر سپید ما همچنان شمع و گل و پروانه است
واهه آرمن شاعر با بیان این‌که «ما فقط ادعا می‌کنیم که شعر سپید می‌گوئیم» گفت: شاید شاعران ما فرم را شکسته باشند، اما محتوا همان شمع و گل و پروانه مانده است.
واهه آرمن در گفتگو با خبرنگار مهر، با بیان این‌که «شاهد زیاده‌گویی در برخی شعرها هستیم» گفت: این روزها شعرهای بلند زیادی سروده می‌شود و شخصاً اگر ویراستار این شعرها بودم، ۳۰ تا ۵۰ صفحۀ آن‌ را حذف می‌کردم؛ چرا که بیشتر آن‌ها زیاده‌گویی است و در واقع، شاعر سطرهای بیهودۀ بسیاری به شعر تحمیل کرده و از شعریت آن کاسته است.

وی افزود: به نظر من هر سطری از شعر باید به تنهایی و برای خود معنا داشته باشد و اگر چنین نباشد، بهتر است حذف شود.

این شاعر اضافه کرد: من نمی‌گویم هر شعر بلندی یا هر رمان بلندی، بد است، اگر این‌گونه بود تولستوی و داستایفسکی که حتماً بیشتر از من و امثال من می‌فهمیدند، کوتاه‌تر می‌نوشتند. آن زمان اقتضای بلندنویسی بود، اما اگر شعری می‌تواند با کلمات کمتر و یا جملات کوتاه‌تر، حرف خود را بزند، چرا منِ شاعر آن را طولانی کنم؟

آرمن گفت: اگر یک شاعر به شعر سپید اعتقاد دارد، باید تمام هوش و حواسش به محتوا باشد نه فرم. واقعیت این است که ما فقط ادعا می‌کنیم که شعر سپید می‌گوئیم، در حالی که نود درصد کسانی که به اصطلاح  شعر سپید می‌گویند، فکرشان هنوز در قید‌ و بند فرم و محتوای نخ‌نمای شعر کلاسیک است.

شاعر مجموعه «پس از عبور درناها» ادامه داد: این را می‌توان در اظهار نظرهای بسیاری از شاعران که اتفاقاً چهره‌های شناخته شده‌ای هم هستند، دید؛ اولین چیزی که در شعر، آن‌ها درباره‌اش صحبت می‌کنند، از آن انتقاد می‌کنند یا می‌خواهند با آن دانسته‌های خود را به رخ دیگران بکشند، فرم شعر است.

وی افزود: شاید شاعران ما فرم را شکسته باشند، اما محتوا همان شمع و گل و پروانه باقی مانده است. متاسفانه این مسئله را بیشتر در میان شاعران مسن و پیش‌کسوت می‌بینیم و به اعتقاد من جوان‌ترها رهاترند و با شعر سپید و شعر نو برخورد درست‌تری دارند تا پیش‌کسوت‌ها…

 

 

 

درباره مجموعه شعر (بال هایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت)

 

مکاشفه ای از جنس واقعیت

 

محسن فرجی

 

 

کارل گوستاو یونگ معتقد است که در مجموع می توان دو شیوه شاعری را در نزد شاعران، جست و جو کرد. او نخستین شیوه را شیوه (روان شناختی افرینش) و دومین را شیوه (دیده وری) می نامد یونگ می گوید در نخستین شیوه، شاعر مضمونی برمی گزیند که در چارچوب خوداگاهی ادمی می گنجد، مثلا تجربه ای از زندگی، شیئی یا شور و هوایی، سرنوشت و سرگذشتی انسانی، به طور کلی تا انجا که هوشیاری یا خوداگاهی ان را می شناسد یا می تواند حدس بزند.

به اعتقاد یونگ، در شیوه دوم، همه چیز واژگونه می شود: تجربه زیسته یا موضوعی که دستمایه پرداخت هنری می شود، برای ما ابدا اشنا نیست. ذات و جوهرش غریب است و چنین می نماید که از ژرفای نامعلوم و مجهول طبیعت، از اعماق عصری دیگر یا از دنیایی ظلمانی یا نورانی واقع در حاشیه جهان ادمی، برمی خیزد.

با این تقسیم بندی، واهه ارمن در دفتر شعر (بال هایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت) جزو شاعرانی محسوب می شود که شیوه (روان شناختی افرینش) را برای خلق ادبی خود انتخاب کرده اند (البته اگر بهره بردن از این شیوه ها، انتخابی و به اختیار خود شاعر باشد).

چیزی که ارمن را در دسته این شاعران قرار می دهد، رویکرد او به شعر است، اساسا جهان شعری ارمن را عالم محسوسات تشکیل می دهند و او از جهانی عینی سخن می گوید و (تجربه ای از زندگی) را پیش روی مخاطب می گذارد این (تجربه ای از زندگی، شیئی یا شور و هوایی، سرنوشت و سرگذشتی انسان معمولا از دو طریق، در شعر او متجلی می شوند: یا این که چشمان مشاهده گر شاعر از میان همین اتفاقات و رویدادهای عادی، نکته ای کوچک را برمی گزیند و جلوه ای شاعرانه به ان می بخشد یا این که نقبی به گذشته می زند و با یاداوری و بازافرینی خاطرات، تصویری شعری فراروی مخاطب خود می نهد.

از نمونه های نخست که توسط چشمان جست و جوگر شاعر، شکار شده اند، می توان به شعر (یادداشت های غم انگیز ارمن) (تصویر اول) اشاره کرد: چه غمناک است/ عبور مورچه ای تنها/ در این نیمه شب/ روی دیواری که قلمرو عنکبوت هاست/ – شاید او هم/ به تنهایی من می اندیشد/ پای این دیوار در اینجا شاعر، تصویری به ظاهر عادی و اشنا را برمی گزیند و از تجربه ای سخن می گوید که برای مخاطب، نااشنا نیست، اما او به همین تصویر اشنا، با تشخص بخشیدن به اندیشه ای که ممکن استه از ذهن مورچه بگذرد. جلوه ای شاعرانه می بخشد.

همان گونه که گفته شد، ارمن برای بیان تجربیات مشترک زیستی، گاه به گذشته پناه می برد و با غباررویی از زوایای پنهان خاطرات، بخش دیگری از اشعار خود را می سراید شعر (اخرین خواب کودکانه) نمونه ای از این رویکرد است. شیشه هر پنجره ای را که می شکستم/ تاوانش کنک بود/ تنها یک بار کتک نخوردم/ روزی که همه شیشه های شهر را شکستم/ چشمان مشتاق یک دختر/ از پشت تاریک ترین پنجره/ به من لبخند زد/ و مرا از اخرین خواب کودکانه بیدار کرد.

ارمن معمولا در این اشعار، صرفا به بازنمایی و بازسازی گذشته مشغول نمی شود و می کوشد که نوستالژی گذشته را با واقعیت امروز، پیوند بزند. اساسا تعلق او به شاعرانی که به شیوه (روان شناختی افرینش) شعر می گویند، به او این اجازه را می دهد که در نقب به گذشته یا زوایای پنهان ذهن، در همان وضعیت باقی نماند و ان تصویر را با اندیشه همراه کند به همین دلیل در بسیاری از شعرهای کتاب (بال هایش را کنار شعرم…) حرفی متفکرانه و اندیشمندانه دیده می شود اما این رویکرد اندیشه ورزانه به تجربه های زیسته همه جا در شعر ارمن قرین موفقیت نیست چرا که در اختیار بودن تجربه ها برای شاعر و نیز (قصد کردن) برای بیان اندیشه و تفکر خاصی در شعر، گاه می تواند به معنای کمرنگ شدن جوهره شعری باشد از اینگونه شعرهای ارمن، می توان به شعر (ساعت عشق) اشاره کرد: هرگز به دستش ساعت نمی بست/ روزی از او پرسیدم/ پس چگونه است/ که همیشه سر ساعت به وعده می ایی؟/ گفت: ساعت را از خورشید می پرسم/ روزهای بارانی چه طور؟/ گفت: / روزهای بارانی/ همه ساعت ها ساعت عشق است!/ – راست می گفت/ یادم امد که روزهای بارانی/ او همیشه خیس بود.

همان گونه که دیده می شود، اندیشه ای که شاعر در این شعر قصد القای ان را دارد، چندان بکر و تازه نیست و زاویه ای نو را به روی مخاطب نیمی گشاید. اما انجا که او خود را از بند بیان یک اندیشه یا ایده خاص رها می کند، به شعر زیبایی چون (قلب مادر) می رسد: می گویند قلب هر انسان/ به اندازه مشت اوست/ در شگفتم مادر!/ مگر قلب تو هم/ به کوچکی دست های توست؟/ مرگ قلب تو هر شب/ گهواره خورشید نیست؟…

در مجموع، ارمن شاعری اندیشه ورز است که می کوشد از تجربه های عینی و روزمره زندگی، به پرسش های جدی هستی شناسانه برسد. اما واقعیت این است که شعر علاوه بر اندیشه – و شاید بیشتر از ان – نیازمند احساس است، احساسی که به روح مخاطب تلنگر می زند و او را بر می انگیزاند این اتفاق در شعر مانند (قلب مادر) روی داده است، ولی به نظر می رسد که ارمن در بخشی از سروده های کتاب (بال هایش را کنار شعرم…) رویکردی جدی به این بحث بسیار مهم نداشته است. شاید ارمن بیم داشته است که احساسی کردن شعرهایش، او را به سمت سانتی مانتالیزم یا نوعی رمانتیک گرایی رقیق، پیش ببرد. این دغدغه – اگر در او وجود داشته باشد – دغدغه ای مبارک است که نشان از توجه ویژه شاعر به محصول ادبی اش دارد، اما اتفاقا در همینجاست که یک شاعر بزرگ، بدون در غلتیدن به ورطه احساسات سوزناک و پیش پا افتاده، انگشت بر رگ حسی مخاطب می گذارد البته شعر ارمن سراسر از احساسات خالی نیست، اما گاهی اوقات، این حس امیزی در شعر او چندان نمود می یابد که شعر (رنگین کمان) نمونه ای از ان است: انجا/ رنگین کمان را/ تنها به چند پول سیاه/ اجاره می دادند/ در صف بلند مشتاقان/ بیهوده ایستادم/ پول هایم افسوس / همه رنگی بود…

با این همه باید شعری را نیز مثال زد که این تلنگر را به حس و روح مخاطب می زند ضمن این که حرفی برای گرفتن دارد: پس از انتظاری طولانی/ بارن نبارید/ در استانه میهمان خانه/ یکدیگر را ملاقات کردند/ به تلخی لبخند زدند/ و دور شدند از هم/ هر کدام/ با جسد دیگری بر دوش این شعر که (وداع) نام دارد، جزو موفق ترین شعرهای کتاب (بال هایش را کنار…) به شمار می رود که با پایان بندی درخشان خود ، شوکی جدی به خواننده وارد می کند. شعر (وداع) علاوه بر ان که خود شعر جذاب و تاثیرگذاری است، ا زمنظر دیگری هم حایز اهمیت است، اگر چه اکثر اشعار ارمن در ساحت محسوسات و عینیات قرار می گیرند و از تجربه های زیستی شاعر حکایت می کنند، اما همین شعر نشان می دهد که اگر او پای به ساحت ذهنیات بگذارد، حاصل کارش موفق تر خواهد بود. ارمن در این شعر، هم اندیشه ای را به خواننده منتقل می کند، هم تصویری بدیع و جذاب ارائه می دهد و هم از ورطه تجربیات و خاطرات شخصی خود پا را فراتر می نهد. شاید به این دلیل که او در سرودن شعر با تجربه ای ملموس یا خاطره ای واقعی رو به رو نبوده و صرفا با تخیل به خلق چنین اثری پرداخته است. از سوی دیگر به نظر می رسد که شاعر در این شعر، به شیوه (دیده ورانه)، روی اورده است، چرا که به نظر می رسد از همان (ژرفای نامعلوم و مجهول طبیعت) سخن می گوید همینجاست که قوت شاعری او رخ می نماید.

گمان شخصی من این است که اگر چه شیوه (روان شناختی افرینش) هم شیوه ای معمول در نزد بخشی از شاعران است و ارمن هم در همین طبقه بندی قرار می گیرد، اما اتفاقا او در انجا که به سمت شیوه (دیده ورانه) می رود، اشعاری موفق تر خلق می کند به نظر می رسد که اگاهی در هنگام سرودن شعر، پیش روی او قرار دارد و با بهره جستن از واقعیات روزمره، به انها تجلی شاعرانه ای ببخشد. اما مدد گرفتن از ناخوداگاه و رفتن به سوی غرایب ذهن، ماحصل کار او را درخشان تر خواهد ساخت. به هر روی، در این شیوه هم اندیشه ها و دغدغه های شاعر، در شعرش انعکاس خواهد یافت، اما به شیوه ای اصیلتر، ناب تر و در عین حال پنهان تر، شیوه ای که ارمن برای سرودن اشعارش برگزیده است، خطر در افتادن به حیطه (شعار) و مستقیم گویی را نیز در بطن خود دارد. چون او تجربه یا خاطره ای عینی را پیش رو دارد و بعد می کوشد تا با همراه کردن اندیشه ای به ان تجربه یا خاطره دست به خلق شعر بزند اما گاهی، نتیجه چنین فرایندی، شعری مانند (ارثیه) می شود که از واقعه ای تاریخی حکایت می کند ولی در مجموع به شعری ناب ختم نمی شود: مسیح را مطرب کردند/ و یهودا/ خود را اویخت/ دیگران فقط تماشا کردند/ ا فسوس که ما هم/ از این همه راز/ این همه شکوه/ فقط همین را به ارث برده ایم… به گمان من، اگر ارمن، در مواجهه با این واقعه، در پی رسیدن به (نتیجه) نبود و عنان شعرش را رها می کرد، شاید به مکاشفه ای می رسید که بیشتر از جنس (شعر) می بود.

 

و اما می توان نیم نگاهی هم به زبان ارمن در اشعار کتاب (بال هایش را کنار شعرم…) افکند و از این منظر، به شعرهای او نگریست. اشعار ارمن، زبانی بسیار ساده دارند و تقریبا خالی از هرگونه ارایه های کلامی هستند این رویکرد به شعر، خیلی غریب و ناشناخته نیست و به عنوان نمونه، شعرهای احمدرضا احمدی هم همین گونه هستند. اما کلیت اشعار احمدرضا احمدی، به لحنی می رسد که مختص اوست و اشعارش را از سروده های شاعران دیگر جدا می کند. در صورتی که در مورد اشعار ارمن این اتفاق نمی افتد و او نمی تواند به شناسنامه زبانی خاط خود برسد ارمن در اشعار این کتاب، احتمالا درفرایندی عامرانه، از صنایع ادبی دوری می جوید و حتی از ترکیبات وصفی هم چندان بهره ای نمی برد. اما او چه چیزی را جایگزین این اسباب و لوازم ادبی می کند؟ شاید بتوان پاسخ را در تصویرسازی های این شاعر جست، او در شعرهای کتاب (بال هایش را کنار شعرم …) گاهی تصاویر بدیع و جذابی خلق می کند، مانند (حالا دیگر/ شعر نگفتن دشوار است/ به دشواری دفن کردن یک نوزاد/ به دشواری دل نبستن به یک فرشته…) اما نکته اینجاست که ساخت تصویر و فضا، به تنهایی نمی تواند زبان شعر را نجات بدهد، چرا که می توان همین رویکرد را در نثر ادبی هم داشت. چنانچه اتفاقا احمدرضا احمدی هم که ذکری از او شد، بخشی از نوشته های خود را به شکل نثر ارائه می کند و خود نیز عنوان نثر بر انها می گذارد و نه شعر.

به نظر می رسد که ارمن در مواجهه با زبان و ساختار شعر – به عنوان یکی از کلیدی ترین عناصر ان – نیاز به رویکردی جدی تر دارد تا شعرش را از خطر درغلتیدن به حیطه نثر باز دارد. یک بار دیگر شعر (ساعت عشق) را مرور کنید یا همین شعر را ببینید: بادکنک از دست کودک رها شد/ و مورچه ای را  با خود به اسمان برد/ کودک عاجزانه نگاهم کرد/ چهار زانو بر زمین نشست/ و گریست/ در این بازی / نقش من چه بود؟ چه چیزی این شعر را از نثر جدا می کند و اگر کلمات ان نه به صورت متقاطع، بلکه پشت هم، نوشته می شد چه تغییری می کرد؟ مگر اساسا یکی از تعارف شعر، اتفاقی نیست که در زبان روی می دهد؟ در اینجا، چه اتفاقی در عرصه زبان روی داده است؟ در اینجا، چه اتفاقی در عرصه زبان روی داده است؟ پاسخ، چندان مثبت و روشن نیست. واقعیت این است که ارمن به تبعیت از شاعرانی که شعر سپید می گویند، موسیقی بیرونی را از شعرش حذف می کند، اما چیزی را جایگزین ان نمی سازد. به همین دلیل، شعرش گاه پهلو به نثری می زند که تقطیع شده است، چون عاری از اهنگ درونی، لحن یا حتی جا به جایی کلمات است که می تواند نوعی موسیقی خلق کند به نظر می رسد که ارمن در دفتر (بال هایش را کنار شعرم…) فرم و ساختار را فدای مضمون کرده است. این هم، به گمان من، از ذهن دغدغه مند و روح شاعر او نش،ت می گیرد که می کوشد به طرح دردی امروزین در قالب شعر بپردازد. اما نکته  اینجاست که ابزار او (شعر) است و بی تردید، شعر هیچ ندارد جز واژگان، واژگانی که نیاز به پردازشی جدی تر و عمیق دارند تا تبدیل به شعر شوند.

( روزنامه “هموطن” – گروه هنر – ۱۲ آذر ۱۳۸۴ )

 

 

 

 

 

باز خوانی شعری از واهه آرمن

 

جلیل قیصری

 

اردیبهشت ۱۳۸۸

 کابوس

طناب دار گردنش را فشرد

آرزو کرد

کاش، برای آخرین بار سیبی گاز می زد

صدای جلاد او را به خود آورد:

                 تو هیچ کس نبودی

                وهیچ کس نبودنت را نخواهد گریست!

ناگهان زیر پایش خالی شد

بیدار شد

چهره ی عرق کرده اش رابا دست پوشاند

حضور بیگانه ای را در اتاق حس کرد

«من شعر می نویسم»

نعره زد کینز برگ

«چون میلیونر هااز شرق تا غرب

سوار رولزرویس می شوند، اما فقرا

پولی برای درمان دندان هایشان ندارند »

بر خاست

به کوچه زدو قدم زنان

به سوی خانه ی دوستش که دندان نداشت، رفت

در کوچه

ره گذران قهقهه می زدند

ماشینی از کنارش گذشت

جلادی را که در خواب دیده بود، شناخت

          سوار بر رولزرویس

سیبی را که آرزو کرده بود به یاد آورد

و دوست بی دندانش را

ناگهان

       زیر پایش خالی شد …

+          +          +

طناب دار گردنش را فشرد

آرزو کرد

کاش ،برای آخرین بار سیبی گاز می زد

صدای جلاد او را به خود آورد

              تو هیچ کس نبودی

              و هیچ کس نبودنت را نخواهد گریست

ناگهان زیر پایش خالی شد .

شعر بین واقعیت و خیال در نوسان است. آیا این واقعیتی خیال انگیز است یا به قول نیچه خیال واقعی ؟ حلقه ی طناب بر گردن تنگ می شود. در مرز بین زندگی و مرگ چه آرزویی می شود کرد جز آرزوی گاز زدن سیبی که نماد عشق و زندگی است و شاعرِ دلواپس، آرزوی وداع آخر را دارد در این لحظه های واپسین! مصرع های بعدی نشان می دهد که شخص مورد اعدام یک آدم معمولی نیست تا گناهش از نوع گناهان روز مره باشد چرا که جلاد به او می گوید:« تو هیچ کس نبودی/ و هیچ کس نبودنت را نخواهد گریست» و این حرف آخر همه ی جلا دان تاریخ است تا در فرافکنی برای عمل ننگین خود تو جیهی بیابند، اما روشن است که جلاد از «همه کس » بودن ِآن شخص در رنج است و از این که همه کس بودنش را خواهند گریست .

بیدار شد

چهره ی عرق کرده اش را با دست پوشاند

«من شعر می نویسم

نعره زد گینز برگ

«چون میلیونر ها از شرق تا غرب

سوار رولز رویس می شوند اما فقرا

پولی برای درمان دندان هایشان ندارند»

وجه دیگر تعلیق آشکار می شود: ای! …این که کابوس بود؟! اضطراب ناشی از به دار آویخته شدن خسته اش می کند و عرق بر چهره اش می نشاند. دست بر چهره می گیرد، شوک و شک ناشی از اعدام و خیال و حالت بین راحت و ناخوشی به تأملش وامیدارد، تعلیق دوباره ای آغاز می شود، «خیال واقعی » حضور بیگانه ای را در اتاق حس و لمس می کند، اما این بیگانه کسی جز گینز برگ معترض نیست و کلمه ی بیگانه در اینجا تجاهل العارف می نماید چرا که گینز برگ، خود راوی هم هست،  وقتی که آن اعتراض سرشتی شاعران را بیان میکند: مصرع «من شعر می نویسم» انگار از زبان  راوی  بیان می شود هم اززبان کینز برگ. تازه می فهمیم کسی که قرار است  اعدام شود خود راوی –شاعر است چرا که صدای او با صدای گینز برگ یکی است.  صدای گینز برگ – شاعر مرز جغرافیایی را در می نوردد، یعنی این اعتراض سرشتی، شرق تا غرب را در بر می گیرد و متوجه محدوده ی خاصی نیست. طنز ظریف و تلخی در مصرع «اما فقرا پولی برای درمان دندان هایشان ندارند » نهفته است. راوی –شاعر دندان را که وسیله ی تغذیه است برای فقرا  در نظر گرفته است  تا  مخاطب را متوجه نانی کند که برای فقرا نیست یا این که درمان دندان و دهان فقرا همان نان است که نیست!

برخاست

به کوچه زد و قدم زنان

به سوی خانه ی دوستش که دندان نداشت ،رفت

در کوچه

ره گذران قهقهه می زدند

ماشینی از کنارش گذشت

جلادی را که در خواب دیده بود، شناخت

              سوار بر رولز رویس

سیبی را که آرزو کرده بود به یاد اورد

ودوست بی دندانش را

ناگهان

       زیر پایش خالی شد .

در بیداری به سوی خانه ی دوستی می رود که دندان ندارد یا در اصل نان ندارد. ره گذران بی خیال قهقهه می زنند، جلاد ابتدای شعر، سوار بر رولز رویس از کنارش می گذرد. یک تداعی ما را به میانه ی شعر بر می گرداند که :میلیونر های از شرق تا غرب سوار بر رولز رویس همان جلاد هستند؛ نوعی این همانی در اینجا تداعی می شود. سیب آرزو را به یاد می آورد که همان عشق و زندگی است و دوست بی دندانش را. ناگهان زیر پایش خالی می شود، یعنی دوباره در انتهای شعر به تعلیقی زیبا می رسیم؛ تعلیقی که خواننده را بین خیال و واقعیت مردد نگاه می دارد که آیا راوی –شاعر آویز بر طناب دار زیر پایش خالی شد یا این که پس از رهایی از کابوس و قدم زدن در خیابان… و دیگر این که این شعر ِتوأمان خواب و بیداری و خیال و واقعیت مثل همه ی شعر های خوب از پایان آغاز می شود و در ذهن ما ادامه می یابد .

 

+          +          +

 

 

 

و اینک واهه

 

مفتون امینی

 

در اسمان/ دو چیز افسونم می کند/ ابی بی کران/ و خدا/ ان را می بینم/ و می دانم که نیست/ او را نمی بینم/ و می دانم که هست

با خواندن این شعر کوتاه واهه ارمن را دیدم. بی ان که ملاقاتی داشته باشیم، انگار که در اسمان صاف و کمی خنک اخرهای تابستان، برای نخستین بار، ستاره سهیل را دیده باشم با یک شگفتی درخشان و شادی بالنده. اما وقتی که روی جلد دفتر او را خواندم که بالهایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت غم رقیق و زودگذری چون سایه یک ابر پاره روی صفحه جانم خط کشید و گریخت و این چندان غریب نبود، چرا که همدلیها، همدردی ها را نیز دارند… ان گاه دفتر شعر او را از جایی گشودم تا ببینم روح شاعر به سلام اشنا بوی من چه جوابی می دهد که این شعر با نام بازی ناخواسته امد روی صفحه ۲۲ که بار چندم ان را با شما می خوانم:

بادکنک از دست کودک رها شدژ و مورچهای را با خود به اسمان برد/ کودک عاجزانه نگاهم کردژ چهار زانو/ بر زمین نشست/ و گریست/ در این بازی/ نقش من چه بود؟

(واهه ارمن) علاوه بر شیوایی و والایی کلام که شاخصههای عمده ان ایجاز و سلامت است همراه با تمثیلات ابتکاری و تصاویر اختصاصی به معرفی شعرش مردی می نماید با عادتهای سلیم و ادامههای نجیب که همت و وفا را در حق یاران و بزرگواران روی هم نثار کرده و غریزه انس و سپاس را چنان قوی نگه داشته که در سنین دور از کودکی نیز فارغ از یاد مادر نمانده است و من در این باره کوتاه ترین شعر او را نمونه وار می اورم:

با لالایی تو/ بودنم را لبخند می زدم/ در گهواره ای به بزرگی دنیا/ اکنون تو رفته ای/ و من نبودنم را می گریم/ در دنیایی به کوچکی گهواره

پس از خواندن شماری از نخستین شعرها، با خود می گویم ایا (ارمن) با این شعرها که به نحو عام و کلی همه شان رایحه انسانی و عاطفی دارند، نوعی از شعر هم سروده است که رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی داشته باشد؟ که متعاقبا در فصل های دو به بعد به چند شعر از جمله این یکی با نام (فریب!) بر می خورم که با هم چنان که در صفحه ۸۸ امده است مرورش می کنیم:

سرود نواخته می شود/ همه می ایستیم/ لبخند می زنیم/ و اشک می ریزیم/ سرود به پایان می رسد/ اما هنوز ایستاده ایم/ صندلی ها را دزدیده اند/ زمین را هم فروخته اند/ دیگر جایی برای نشستن نداریم

اینک در ختم مقال: جای یاداوری است که در سال جاری افزون بر دفتر شعر حاضر سه دفتر دیگر خواندنی و ماندنی هم از رسول یونان، پونه ندایی و گروس عبدالملکیان در حال و هوای شعر سپید ناب و نغز انتشار یافته و من بر این باورم که در پایانه سال های هشتاد شاعرانی با این گونه سرایش ها کامیاب و نامدار خواهند گشت نه شاعرانی از ان سنخ و صنف که افتخارشان به گسستن از این قطب یا ان قطب است بی ان که شخصا و در واقع به ابتکاری و امتیازی رسیده باشند. با این همه هدایت پذیری و اوج گیری شعر همه همزبانان میهن تاش را ارزمندم و بس.

 

( دو ماهنامه ادبی “شوکران” – شماره ۲۲ – اسفند ۱۳۸۴ )

 

 

 

 

 

نگاهی به مجموعه شعر “پس از عبور دُرناها” اثر واهه آرمن

شعری از جنس زیستن

 ژیلا مشیری،      کارشناس ارشد مردم شناسی

(ویژه نامه کتابِ همشهری – اسفند ۱۳۸۹- فروردین ۱۳۹۰، شماره ۷۴)

+          +          +

اساساً شعر با هیچ معیار و استدلالی در قالب اثری پژوهشی نمی گنجد. آن چه مشخص است  شعر و پژوهش دو شاخه کاملا جدا هستند که با نگاهی مو شکافانه می توان این دو را به هم نزدیک کرد. شعر کلاسیک گاه با طنز و گاه با استفاده از اصطلاحات فولکلوریک این نزدیکی را سبب شده و خود به عنوان ضرب المثل یا اصطلاح عامیانه در ذهن مردم باقی مانده، چنان که تعداد زیادی از ضرب المثل های امروز ما از گلستان و بوستان سعدی  است. اما شعر نو فاصله ای بیشتر از شعر کلاسیک و از مردم شناسی واصطلاحات فولکلوریک دارد. شعرها و سروده های شاعران بخشی کلان از ادبیات فارسی را تشکیل می دهند. بخشی که پشتوانه و نگهدارنده استوار زبان ،اندیشه و نیز صنعت های لفظی و معنوی است. این اشعار به اعتباری «عینیت یافته زندگی» و درست تر «باز آفرینی هنرمندانه واقعیت » به ویژه واقعیت های اجتماعی و فرهنگی محیط اجتماعی است که شاعر به آن تعلق دارد.

پس از عبور درناها، مجموعه شعر جدید واهه آرمن است. این کتاب که در ماه های آخر سال ۱۳۸۸ وارد بازار شد، دومین مجموعه اشعار این شاعر به زبان فارسی می باشد. این مقاله نگاهی مردم شناسانه بر این اثر دارد.

شعر، از عناصر هنری تشکیل شده است. زبان شعرآرمن در این کتاب، به  پختگی و کمال بیشتری رسیده و ساختمان اثر، قوام یافته است. تصویرها، غنای درخشان تری دارند. بی گمان برای پرداختن و ساختن واژه ها و ایجاد یک حس قوی، شاعر باید از دانش و معرفت غنی باشد. آرمن این دانش را دارد، او لحظه را در می یابد، کشف می کند و با شهودی شاعرانه که نشأت گرفته از توان ذهنی و زبانی اوست، چنان از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کند که گاه بعد از اتمام شعر به توانایی شاعر در گنجاندن مفاهیم مصطلح در ادبیات عامه پی می بریم.

دست هامان را به گدایان دادیم و/ دست دراز کردیم پیش این و آن/ پاهامان را به بردگان دادیم و/ به مسلخ رفتیم با پاهای خود/ گوش هامان را به کافران دادیم و / یاسین به گوش یک دگر خواندیم / چشم هامان را به ناکسان دادیم و / هر چه دیدیم از چشم خود دیدیم.( فریب خوردگان ص ۲۴)

شاعر در این شعر با نگاهی زیرکانه آن قدر ماهرانه از ضرب المثل هایی چون ” یاسین به گوش خر خواندن”، “هر چه دیدی از چشم خودت دیدی” و اصطلاحاتی  چون” با پاهای خود به مسلخ رفتن” استفاده می کند که با یک بار خواندن و رد شدن از شعر شاید متوجه نشوی که چه ماهرانه  زبان مردم کوچه و بازار در این شعر گنجانده شده است. واژه های برآمده از شعر او حسی است از جنس زیستن، زیستنی که کاربست اولیه آن آفریدن فهمی است که بارها در زبان ما وجود داشته، بارها با آن زبان صحبت کرده ایم ولی هیچ گاه نگاهی این چنین به آن نداشته ایم.

واهه با بهره گیری از واژه ها و ترکیبات ملموس به خواننده این امکان  را می دهد که با او ارتباطی نزدیک بر قرار کنند. او به موقع از تضادها استفاده می کند. باید پذیرفت بخشی از شعر معاصر مرهون تلاش شاعرانی است که در آثار خود جهت اعتلای فرهنگ ایرانی تلاشی بی دریغ داشته اند. واهه در کنار پارادوکس هایی که شاعر با مهارت از آن ها استفاده می کند، در شعرش از اصطلاحات و ضرب المثل های قدیمی استفاده می کند.

در ازدحام کوچه/ جای سوزن انداختن نبود/ سوزن را بی اختیار در انگشتم فرو کردم و/ قطره ای نا پیدا/ چکید / بر سنگ فرش/ ذره ای زندگی/ نه ذره ای مرگ.)ازدحام کوچه ص ۳۲)

آرمن در مجموعه اشعار خود گذشته از مطالب عاشقانه در بسیاری از اشعار خود به موضوعات اجتماعی و گاه فولکلوریک و مرم شناسی پرداخته است. در شعر «کوبه مردان» واهه  با نازکی طبع در شعری به ظاهر عاشقانه به موضوع کوبه مردانه و زنانه اشاره کرده است، کوبه هایی که در خانه های سنتی و قدیمی نقش در خور توجه و جالبی داشته اند. کوبه هایی در اندازه های متفاوت و با اشکال و صداهای مختلف. کوبه کوچک تر با صدای زیرتر و شکلی متفاوت که زنان آن را به صدا در می آوردند و نشان می داد که کوبنده در زنی است و کوبه بزرگ تر با صدای بم تر که نشان از مردی در پشت در می  داد.

مثل هر روز/ به در ِ خانه ات آمده بودم / که بکوبم سه بار / کوبه کوچک را / که بیایی و / بکوبیم با هم همه درها را / تا رسیدن به مدرسه / اما ناگهان قد کشیدم و / مثل خوابی که می دیدم هر شب / کوبه مردان را / کوبیدم به در / آن روز / یک باره قد کشیدم.( کوبه مردان ص ۵۵)

از آنجا که شعر یک هنر زبانی محسوب می شود تنها هنرمندی خلاق می تواند دست به اکتشاف بزند و بدون شک این مهم نیاز به ممارست و سال ها مطالعه دارد تا بتوان شاعری را از نظر کیفی شاعر دانست و برای اثر او  تاریخ مصرف تعیین نکرد. از طرفی یکی از دلایلی که نگاه این شاعر را متفاوت می کند توجه به جزییات راهبردی و خلق یک وضعیت ناپایدار و ایجاد فضائی صمیمی با زبانی سالم است. عنصر ساختاری شعر کلمه و یا در طیف وسیع‌تر زبان است، اما آنچه که شعری را از منظر محتوا ماندگار و جاودانه می‌سازد، عناصر دیگری است که در رأس همه‌ی آن‌ها انسان قرار می‌گیرد و لذا اگر بپذیریم که عنصر اصلی در شعر انسان است، پس حضور عناصری همچون عشق، مرگ، زندگی و کلا فرهنگ انسانی می‌توانند به شعریت یک شعر جلا ببخشند، که متأسفانه در سال‌های گذشته بخشی از شعر ما از این عناصر تهی شده است و به نظر می‌رسد که همین نگاه باعث به انزوا رفتن شعر در جامعه شده است. در این وضعیت مواجهه با شعری خلاف عادت جریان‌های روز که اساس آن بر مبنای عنصر انسانی و فرهنگ سنتی شکل گرفته باشد، غافل‌گیرکننده به نظر می‌رسد.

بارانی ترین لحظه ی سفر / ریختن کاسه ی آب دریا بود / پشت سر ما / و لبخند دختر روستایی / رنگین کمان این باران بود / در آینه اتومبیل. (یاداشت یک سفر ص ۸۴)

نیما یوشیج کمال شعر را در عینیت گرایی می دانست امری که در شعرهای آرمن نیز اتفاق می افتد. او نیز همانند نیما، سعی می کند از عینیت گرایی نیز بهره را ببرد و به خواننده فرصت دهد تا به صورت مستقیم و بی واسطه با تجربه های زندگی اش روبه رو شود. شاعر برای ادای مفهوم با جست وجو در عوامل فرهنگی و محیطی، از الفاظ  کمک گرفته است  تا هم به فرهنگ خود وفادار بماند و هم ساده تر با مخاطبان خود ارتباط برقرار کند.

خواهد آمد؟ / سکه مشتم را / پرتاب کردم به آسمان / تا پای خدا / ره گذری لبخند زد و زیر لب گفت / نگران نباش / هر دو روی این سکه شیر است.( قطعه ای برای گیتار ص ۶۸)

شاعر با استفاده از فرهنگ بومی وسنتی  درد  دیار خود را باز گو می کند . واژگان منتخب او نیز پرچمی می شود تا بیان کننده فرهنگی  باشد که شاید زمانی دیگر اثری از آن جز در این شعر و یا منابع مکتوب  نیابیم. آرمن با کلمه بازی نمی کند. با شناختی که دارد کلمه را در جای درست می نشاند  و نقش آن را در یک تصویر یا در یک مصراع تعیین می کند تا بیشترین زیبایی را برابر مخاطب قرار دهد.

دو سر طناب را گرفته بودیم و / می کشیدیم آن را / خنده دار بود / اما / نمی خندیدیم / هر کدام / در این بازی نفس گیر / دیگری را به زور / به خانه های خود می کشاندیم و / نمام می شد / جنگ.( بازی نفس گیر ص ۷۶)

او ساده و بی پیرایه از انسان می گوید. از عشق ، ایمان ، محبت ، مرگ ، شیطان ،خدا و آن قدر با توانایی فرهنگ انسانی را به تصویر می کشد که گاه تنها با نگاهی تیزبین می توانی آن را از لابلای کلمات موزون او و شعر سپیدش تشخیص دهی. او تنها شعر نمی گوید، گاهی با نگاهی موشکافانه در پس ظاهر عاشقانه و یا عارفانه  شعرش هویت یک قوم را مطرح می کند.

تیری از چله کمان رها می شود / چشمان یک قوم / در امتداد رنگین کمان / فاتحانه لبخند می زند / زمان لحظه ای می ایستد / الاهه ای در گوشم نجوا می کند : / رنگین ترین کمان دنیا / در دست آرش بود.(آغاز ص ۷۳)

واهه را می توان شاعر تصویر های مجرد ، محتوا گرا و شاعر ابهام های ساده با روحیه ی آرام و ذهن و زبان نرم دانست. شاعری که سازش آشکار با کلمه دارد؛ کلمات مانوس که الفتی دیرینه با شاعر دارند .

 

 

 

 

فرهیختگان – ۱۴ بهمن ۱۳۹۱

نسترن مکارمی

 

“من شاعرم و به نظر می‌رسد مرگ دیگری در کار نیست…”

(تادئوس تونویان)

این روزها خواندن شعری که در کنار سادگی و به دور از کاربست‌هایی آشنازدایانه و استفاده از تکنیک‌های زبانی، بتواند با طیف وسیعی از مخاطبان ارتباط برقرار کند، کار چندان ساده‌ای نیست. غالب شاعرانی که اساس کار خود را بر ساده‌نویسی گذاشته‌اند گاه به دام سهل‌انگاری در نوشته‌های خود گرفتار آمده‌اند و بیشتر نویسندگانی که به جست‌وجوی کنش‌ها و ویژگی‌های ممتاز زبان رفته‌اند، گاهی مسیر برگشت را گم کرده و مخاطب را در میانه راه تنها رها کرده‌اند.
اینجاست که قدر شاعری چون واهه آرمن که از زمره شاعران ساده‌نویس است را باید دانست و به احترامش از جا برخاست چراکه نوشتن شعری به زبان ساده و بی‌تکلف و بی‌سپر گذرکردن از تیغ منتقدان ساده‌نویسی که همه شاعران معطوف به این روش را با چوب میان‌مایگی و سهل‌نویسی از خود می‌رانند، خودش به تنهایی کاری جسورانه است.
واهه به شعر خود تشخصی از جنس انسانیت و صلح‌طلبی می‌دهد. زبان شعری او دارای ویژگی‌هایی است که در برخورد نخست شبهه گرایشات رمانتیک را به مخاطب القا می‌کند. شاید به این دلیل که عناصر شعری او در زیست امروز ما بدل به شاخص‌های فضای عاشقانه و عارفانه شده‌اند. در حالی که چفت و بست عناصر شعری و جریان مفاهیم در شعر واهه به نگاه مخاطبان سمت و سویی بشردوستانه می‌دهد و به لایه‌های عمیقی از دریافت‌های آدمی در زیست روزمره‌اش نفوذ می‌کند.
واهه آرمن متولد سال ۱۳۳۹ است و در شهر مشهد به دنیا آمده. او در رشته جامعه‌شناسی در لندن تحصیل کرده است. با اینکه غالب نویسندگان ارمنی‌زبان در ایران به داستان‌نویسی روی آورده‌اند واهه شعر را به‌عنوان مسیر ادبی خود انتخاب کرده است. به اعتقاد او فارسی و ارمنی هر دو زبان‌های مادری‌اش هستند. ولی واهه دوست دارد شعرهای خودش را به فارسی بنویسد. از او تاکنون دو دفتر شعر با عناوین «به سوی آغاز» و «جیغ» به زبان ارمنی و سه مجموعه شعر به زبان فارسی با نام‌های بال‌هایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت (۱۳۸۴)، پس از عبور درناها (۱۳۸۸) و باران بگیرد، می‌رویم (۱۳۹۱) منتشر شده است.
برگردان‌های واهه آرمن از آثار شاعران ارمنی به زبان فارسی هم عبارتند از: کلید درم نور خورشید است (آثاری از شاعران معاصر ارمنی)، شهد زردآلو و مثلث سیاه (شعرهای ادوارد هاخوردیان)، پاییزی کاملا متفاوت (شعرهای هوانس گریگوریان) و سطر اول را نمی‌نویسم (شعرهای کوتاهی از شاعران معاصر ارمنستان). او همچنین ترجمه کتاب «رودی که از تابلوهای نقاشی می‌گذشت» را در کارنامه آثار خود دارد. این مجموعه گزیده‌ای از اشعار پونه ندایی و رسول یونان به زبان ارمنی است.
واهه آرمن همچنین جایزه «گانتق» ۲۰۱۰ از طرف انجمن نویسندگان ارمنستان را به خاطر ترجمه‌هایش از آثار شاعران ارمنی دریافت کرده است. واهه به همان سادگی شعرهایش از تئوری‌ها و فلسفه‌بافی‌های ادبی فراری است. او معتقد است که شعر هم مثل هر هنر دیگر، مخاطبش را همزمان با مسحور کردن، به تفکر و تعقل وادارد و این اندیشیدن و آن شیفتگی، او را متاثر کند. شکل روایت در شعر او کمک می‌کند تا این اتفاق برای مخاطب در مفهوم پیچیده شعر بیفتد و تاثیرگذاری‌اش دوچندان شود.
او مصرانه بر این امر تاکید می‌کند که میان سادگی و بی‌مایگی باید تمایزی قائل شد و در شعر خودش هم تلاشش بر ارائه مفهومی پیچیده در قالبی ساده است. این نوع نگاه را در شعر سرباز به وضوح می‌توان دریافت: “خنده دار است، نه؟/ در آن بازی/ زمین می‌خوردیم/ و زخمی می‌شدیم/ در این بازی/ زخمی می‌شویم/ و زمین می‌خوریم”.
شعر او مخاطب را به چالشی صمیمانه می‌کشد و بی‌آنکه هوش و دریافت مخاطب را زیر سوال ببرد، او را به لایه‌ای عمیق‌تر از آنچه در سطح متن جریان دارد، هدایت می‌کند: “تلگراف‌چی پیر/ لبخند بر لب از تلگراف‌خانه بیرون زد/ سوار درشکه شد/ و پیش از رسیدن به خانه‌ی بیل گیتس/ یک بار دیگر تلگرام را خواند/ در گوش اسب‌ها”
در شعرهای واهه آرمن آنچه محسوس است حضور بی‌واسطه خود شاعر در ارائه درون یافته است. تجربه‌های بعضا انتزاعی، او را گاه با سهراب همراه می‌کند و گاه با موتسارت. گاه از تفنگ و جنگ می‌گوید و گاه از کویر و دریا: «دنیا/ از پشت این قطره اشک/ کودکی زیباست/ که در دریا/ دست و پا می‌زند/ این قطره اشک/ که از پدر و/ پدربزرگم به ارث برده‌ام/ نه می‌چکد و/ نه خشک می‌شود.» در کنار تمام اینها گاه گرایشات فرازمینی هم شعر واهه را دربرمی‌گیرد. توجه و احترام عمیق او به مفاهیم مذهبی به شکل استعاری و نمادین‌شان و حضور خدا، فرشته‌ها و شیطان به‌عنوان نشانه‌هایی ماورایی، گاه شعر او را به عرصه‌ای برای ابراز کشش‌ها و کنش‌های مذهبی بدل می‌کند:« بیدار شدم/ پس از نیمه شب/ در کوچه/ زیر یک بوته‌ یاس/ تمام دنیا به خواب رفته بود/در اتاق من/ خدا و شیطان/ گفت‌وگو می‌کردند صدای یکی/ شبیه ریزش باران بود بر خاک/ صدای دیگری/ شبیه ریختن مشتی خاک در چاه…» علاوه‌بر اینها او مخالف سر سخت پرچانگی در شعر است. شعر‌های خودش هم غالبا کوتاهند و در طول همان چند سطر حرف خودشان را می‌زنند. واهه نمی‌خواهد مخاطبش را گیج کند. نمی‌خواهد او را با کلمات نامانوس بیازارد. تنها می‌خواهد آنچه در ناخوداگاه، میان تخیل و واقعیت، مثل تار و پود فرش، در هم گره خورده است را به کلمه در آورد. واهه آرمن می‌خواهد از شعر به‌عنوان زمینه‌ای برای به اشتراک گذاشتن مشاهدات درون‌گرایانه‌اش، با طیف وسیعی از مخاطبان استفاده کند. او مکاشفات خود را بی‌هیچ تکلیف و تکلفی به تصویر می‌کشد و نگاه فلسفی و ژرف‌اندیش ذاتی‌اش را در کمال سادگی به زبان شعر در می‌آورد.

آن ها هیچ کدام بال ندارند…

 

پونه ندایی

 

 

واهه آرمن خودش است. انسانی که به وقت شعر گفتن، خودش را بیان می کند و به وقت ترجمه، اثر را بازسازی می کند، به عبارتی شعر را به زبان مقصد و از نو می سراید.

در این مقال درباره شعرهای ارمن می نویسم. شعرهایی که در دفتر تازه او یعنی (بال هایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت) گرد امده اند تا واهه ارمن را نمایندگی کنند. ارمن برای نخستین بار شعرهایش را به زبان فارسی سروده است. همواره ترجمه شعرهای او را در مطبوعات به ویژه در کتاب (و شیطان فریاد کرد خدا) خوانده بودیم. او در نشیب و فراز عمر حرفه ای اش، ناگاه به کشف می رسد، کشف این موضوع که او در وطن خود میان دوستان و جامعه فارسی زبان سال ها حتی به فارسی فکر کرده است. پس چرا از این پس به فارسی شعر نگوید؟

این نقطه اغازی است برای کشف خودش و محک زدن اندیشه و زبانش به فارسی.

واهه ارمن نخستین های شعرهایش را به زبان فارسی در این کتاب گرد اورده است. خواننده به راحتی به تسلط و روانی زبان وی پی می برد. شعرهای ارمن از نظر زبانی به همان روانی اندیشه و حسش است.

کتاب در سه بخش (مشتم خالی است)، (دزدی از باغ خدا) و (سکوت فرشتگان) تنظیم شده است و شعرهای هر بخش حال و هوای خاص همان بخش را دارد.

شعرهای بخش (مشتم خالی است) شامل مرور ذهنیات و خاطرات شاعر است.

بازگویی خاطرات در ذهن شاعر همراه با اندوهی شیرین همراه است و گویی شاعر خود را مخاطب قرار داده و با درونش گفت و گو می کند و در پایان درمی یابد که مشتش خالی از هر چه دست نیافتنی است: (به خدا مشتم خالی است/ دروغ می گفتم)

تا مبادا گم کنم تیله اتشینی را که دزدیده بودم از جیب خدا…)

به نظر من شاعر کسی است که جسارت بازگویی مفاهیم ازلی را داشته باشد بی ان که بخواهد خدشه ای به ان وارد کند یعنی میزان صمیمیت خود را با افریدگار هستی بتواند بیان کند، گر چه این شعر اشاره به نامکشوف بزرگ دارد.

شعر به یادماندنی (زیر نور شمع) از همین فصل نخست کتاب گم کردن زمان را نشان می دهد و مفهوم زمان در نظر شاعر به کیفیت زندگی باز می گردد. این شعر را مرور می کنیم:

(در کودکی/ چراغ اتاق را خاموش می کردم/ و زیر نور شمع/ با کامیونی پر از ارزو/ در جاده های خیالی سفر می کردم/ امروز هم چراغ اتاق را خاموش کرده ام/ و زیر نور شمع/ با کامیونی پر از خاطره/ در جاده های خیالی سفر می کنم/ کدام یک بازی است؟/ کدام یک شعر؟

گویی شاعر گذشت زمان را نمی بیند و یا حس نمی کند و در دو سطر اخر و پس از تلفیق دو زمان به جست و جوی مفهوم بازی و شعر می پردازد. سادگی کودکی بازی است یا پختگی امروز شعر است؟

ارمن در شعر دیگری به مفهوم کهن شمع و پروانه دست اندازی می کند. این شعر فریاد اعتراضی است به شاعرانی که به تکرار افتاده اند و هنوز شعرهایشان بوی تقلید از اثار قدما می اید. پروانه ای روی میزم نشست/ شمع را روشن کردم/ و نجوا کنان پرسیدم:/ تو همان پروانه نیستی که خود را سوزاند؟/ اگر حرف تازه ای برای گفتن نداری، برو!/ و بال زنان/ از کنار شمع روشن گذشت/ و کنار شمعی نشست/ که نوشته بودم بر کاغذ شعر

پروانه حرف گوش کن شعر ارمن به تکرار نمی افتد بلکه با حرکتی نوین، مفهوم کهن خود را نوتر و عمیق تر می سازد. پروانه شعر مذکور با جسارت تمام کنار شمعی می نشیند که شاعر بر کاغذش نوشته است ولی کلمه (شعر) در عبارت (که نوشته بودم بر کاغذ شعر) به نظر زاید می اید. بخش دوم کتاب، (دزدی از باغ خدا) سراسر نگاه فلسفی شاعر است به جهان پیرامونش. نگاهی که همچنان افسون بسیاری چیزهاست:

(باز کن در را/ بگذار از درونت عبور کنم/ کودک شعر من/ از شیر تو می خواهد

شاید این بخش امیزشی از فلسفه و عشق توامان باشد. شاعر پاسخ تمام حیرانی هایش را می داند: (… من امروز/ پرواز شعر را تماشا می کنم/ و هنوز حیرانم/ زیباترین کودک دنیا را/ در نبودنت / چگونه شیر دادی؟)

باز در شعر دیگری پرسش می کند، در حالی که خود پاسخ را می داند.

(با امدنت فریبم دادی/ یا با رفتنت؟/ کاش تو را هرگز نمی دیدم/ تا همیشه سراغت را/ از فرشتگان می گرفتم

تا تلخ ترین شعرم را هرگز/ در گوش خدا نمی خواندم…)

شاعر در بخش دوم کتاب ان قدر به کنکاش و جست و جو برای درک اتفاقات می پردازد که می گوید (کاش می دانستم/ پرنده ای از جنس خورشید را/ با کدام شعله می توان افروخت…)

به نظر من اخرین شعر این بخش کاملا از پرسش و پاسخ اشباع می شود و خواننده تازه اماده می شود تا با خواندن بخش اخر کتاب یعنی (سکوت فرشتگان) به ارامش دست یابد.

حالا دیگر/ شعر گفتن اسان است/ به اسانی تولدی ناخواسته/… حالا دیگر/ شعر نگفتن دشوار است…)

شعرهای این بخش سرشار از نتیجه گیری است. شاعر به سان پیر خردمندی که از مسیر دشوار تزکیه عبور کرده است، ارام در گوشه ای می نشیند و مثل این که به همه چیز اگاه باشد، فقط روایت می کند و این خواننده است که پی به حوادث بزرگ می برد:

(… سرود به پایان می رسد/ اما هنوز ایستاده ایم/ صندلی ها را دزدیده اند/ زمین را هم فروخته اند/ دیگر جایی برای نشستن نداریم) ارمن در واپسین شعر کتاب، حسش را پخش می کند بین خوانندگان که ممکن است شعرهای او را در سراسر جهان از کنیا گرفته تا فرانسه بخوانند و ناسروده های او را بسرایند:

(اخرین شعر این دفتر را/ خواهرم در کنیا زمزمه خواهد کرد/ برادرم در ارژانتین ان را خواهد سرود…)

او ادامه خود را در شعرها و زمزمه های همنوعانش می بیند و به این روی جانش نیروی حیات می گیرد و تداوم می یابد: تداوم شاعر در مسیر اراده پروردگار امکان دارد و گرنه بقا بدون کشف به اندازه اگاهی نمی ارزد.

ارمن کسب اگاهی را ترجیح می دهد و اشراق را به مثابه تکرار مکررات نمی بیند، بلکه ان را تجربه می کند.

 

( روزنامه “همبستگی” – گروه ادب و هنر – ۱۱ دی ۱۳۸۴ )

 

 

 

 

خوانش ” نیمه شبی دیگر” شعری از واهه آرمن

 

 

 

 

نیمه شبی دیگر
شب به خیر ، خورشید


با دوچرخه در شهر می گردم
از بلندی زینش که به پشت بام خانه ها می رسد
و از کوتاهی مسافت ها
حیرت نمی کنم
از حضور فرشتگان که لبخند می زنند مدام
و از غیبت ناکسان
حیرت نمی کنم


پیش از طلوع خورشید
دوچرخه را بر درختی تکیه می دهم
بیدار می شوم
و با بهتی مانوس
سوار بر صندلی چرخ دار
می رانم خود را
تا نیمه شبی دیگر

 

 

انسان با فکر و اندیشه هایش دنیای اطراف خود را می سازد و لذت بردن یا عذاب کشیدن از دنیای اطراف خود بستگی به قدرت اندیشیدن و درک او از شرایط زمان و مکانی که در آن زندگی می کند دارد.

شب به خیر خورشید – شعر این گونه شروع می شود. خورشید در این شعر معناهای مختلفی را به ذهن خواننده متبادر می کند؛ خورشیدی که در آسمان است، خورشیدی که نور و روشنایی ست، خورشیدی که با گفتن شب به خیر از زبان شاعر، دوستِ جاندار اومحسوب می شود، خورشیدی که هر شب دوستِ شب نشین  شاعر است، چنان که حضور این دوستِ شاعر، حتا در نام شعر هم به طور چشمگیری  نمایان است. نیمه شبی دیگر نام شعر با نیمه شبی دیگر ِ پایان شعر  چنان با هم رابطه برقرار کرده اند که خواننده را به خواندن دوباره ی شعر از اول وا می دارند.

تقابل کلمه ی شب و خورشید در اول شعر وشب به خیر از همان ابتدا ضربه ی اصلی را به خواننده وارد می کند  و او را وادار می کند که برای خواندن شعر حرکت کند. شاعر خواننده را به  آرامی داخل دنیای خود می برد، بدون گرفتن کمترین انرژی از او، چه بسا که خود به خواننده برای جلو رفتن و وارد شدن به دنیایش انرژی می دهد.

با دوچرخه در شهر می گردم. در نگاه اول به این فکر می کنیم  که شاعر   از دنیای ذهنی ای که خواننده را به آن دعوت کرده است او را به سمت دنیای واقعی و خشن شهری که در آن زندگی می کنیم می برد، اماشاعر اجازه ی منحرف شدن فکر خواننده را نمی دهد و به دوچرخه کارکردی متفاوت تر از دوچرخه ای که در ذهن داریم می دهد. دوچرخه ای که زینش به پشت بام خانه ها می رسد، به حتم دوچرخه ای نیست که  مارا به جلو ببرد، دوچرخه ای ست که ما را به بالا می برد، به جایی که حضور فرشتگان را حس می کنیم و به مسافت ها فکر نمی کنیم چون آن قدر که کوتاه هستند وجود ندارند. اما “حیرت نمی کنم” که دو بار از آن استفاده شده، می خواهد با تاکید به خواننده این باور را تقویت کند که این امر برای شاعر عادی است؛  او هر شب با دوچرخه اش از دنیایی که هیچ کس بدون اجازه ی او در آن راه ندارد لذت می برد و آن قدر با شیرینی از آن یاد می کند که حسرت خواننده را مبنی بر بودنش در آن فضا در پی دارد.

اما عمر این لذت بردن کوتاه است. به ناگاه واژه ها به کارکرد طبیعی و امروزی خود بر می گردند؛ خورشید همین خورشیدِ در آسمان می شود و دوچرخه، دوچرخه وصندلی چرخ دار، همین صندلی چرخ دار. غم عجیبی که شاعر از دور شدن آن دنیای زیبا به راحتی به ما منتقل می کند به وسیله ی همین واژه ها صورت می گیرد. شاعر با کلماتی که در جای خود قرار می دهد فرصت هرگونه اضافه گویی را از خود می گیرد و خواننده را وادار می کند از دریچه ای که او می خواهد   به دنیایش وارد شویم. عبارت بهتی مانوس به خواننده ی شعر الغا می کند که انس او به این شرایط که در شب و روز تغییر پیدا می کند نیست.  او به بهت انس گرفته است، شاعر به مبهوت شدن خود که چرا باید بیدار شود و چرا بایداز دنیای زیبای شب هایش دور شود انس گرفته است و این اجبار ِ بیداری و ناخرسندی از وضع و شرایط موجود را با فعل “می رانم” بازگو می کند. او، هم بر صندلی نشسته است، هم پشت صندلی ایستاده است و از سوی دیگر در حالی مجبور است  بر صندلی بنشیند و با دست حرکت کند که شب ها پایش آن قدر بلند است که از پشت بام خانه ها به زمین می رسد، پس بیداری را لعنت می کند.

در مصرع پایانی شاعر مقصد خود را مکانی معرفی نمی کند، مقصد او زمانی ست که دنیای او در آن قرار دارد. خواننده ناخوداگاه آرزو می کند او هر چه زودتر به نیمه شبی دیگر و دنیای زیبایش  برسد.

اگر شعر را به دو قسمت کنیم، در قسمت اول  شاعر خواننده را به یاد آرامش فراموش شده ی انسان می اندازد ودر قسمت بعد به صراحت می گوید که این فراموشی ناگزیر است، مجبوریم که در خواب نباشیم وشاعر برای بیان این که این گردش ِ خواب و بیداری هیچگاه پایان نمی یابد، با یک مصرع دو قسمت را به هم پیوند می دهد وشعر خود را این گونه  تمام می کند: “تا نیمه شبی دیگر“.

 

 رسول علی پور        

 

 

 

شاعری که بوی انسان دارد

 

تقی صداقتی

 

شعر واهه، بذر عشق است بر خاک کاغذ، و گریز است از خشونت تا نان را مهمان سفره انسان سازد.

امروز/ بر خاک این کاغذ/ بذر عشق می افشانم/ خوشه های امید را درو می کنم/ و تنور ایمان را می افروزم / تا فردا/ شعر نان را بر سفره تو بگذارم.

واهه ارمن پس از ان اتفاق بزرگ، خود را درگیر نوستالژی نمی کند بلکه با بال های به جا مانده از او که رفته است، پرواز را پاس می دارد زیرا دل شدگی را از پرستوها اموخته است که پرستوها پیام اور بهارند و زندگی.

روزی برای واهه ارمن این شعر حسین پناهی را خواندم: این جایم/ بر تلی از خاکستر/ پا بر تیغ می کشم/ و به فریب هر صدای دور/ دستمال سرخ دلم را تکان می دهم. و از وی سوال کردم که واهه در کجای جهان ایستاده است و او سکوت کرد و من جواب وی را در شعر باز هم دیوار از خودش شنیدم: روزی از این دیوار / بالا خواهم رفت/ تا از ان بالا/ عمق این واقعه را اندازه بگیرم/ پستی اش را/ و قامت اسمان را ستایش کنم/ هیبتش را/ که ایستاده است/ بی هیچ دیوار…

واهه ارمن در شعرهایش اعتقاد به سطرهای سپید و پنهان دارد و بر این باور است که بیان کامل مفاهیم انسانی در شعر: گفت و گو را زخمی می کند پس برای شعور و درک خواننده شعرش حرمت می گذارد و با نوشتن یا ننوشتن سطرهای سپید جای تاویل های تازه را برای ذهن خواننده شعر باز می گذارد تا با بال های شعر پروازی را تجربه کند، شادمانه و شاعرانه، او بر این عقیده است که خواننده خوب بودن بهتر از نویسنده یا شاعر بد بودن است. واهه ارمن انقدر شاعر است که به این باور رسیده: خوانندگان شعرش می توانند به جای سطرهای سپید چیزی را اضافه کنند که حتی خود شاعر نیز به انها فکر نکرده است و به این واقعیت اگاه است که خوانندگان شعر در ایران جمعیتی میلیونی نیستند و از نظر اماری مطالعه را وحشتناک می بیند ولی در افراد محدود شعر خوان، تواناتی افزودن سطرهای جدید به جای سطرهای سپید را باور دارد. واهه ارمن در یکی از صحبت هایش گفته است: هر چند کلید خانه مان را دارد/ اما می دانم تا به خانه برنگردیم/ پشت در منتظر خواهد ماند/ و من این گفته وی را شعر می دانم هم از نظر معنا و هم از نظر نظر بیان. واهه این گفته را شعر نمی دانست که با دیدن هیجان من به شعر بودن ان شک می کند و می گوید: من با این گفته، باورداشت های کودکی ام را عنوان کردم. با این که افسانه ای بوده ولی به سختی قبول می کردیم که افسانه باشد. در زندگی انسان باورهای بسیار زیبایی وجود دارند که شاید از واقعیت خیلی دور باشند و حتی شاید رویا به نظر برسند ولی چیزی که مهم است اینکه: زیبایی ان ها یک واقعیت محض است و من به تمامی دریافتم که واهه ارمن با صداقتی که در گفته هایش نهفته است، انسانی است شاعر و شاعری که به ظرافت ذهن انسان اگاهی دارد و پدیده ها را ان طوری که هست می بیند، شفاف و مهربان. در روان شناسی روش های متفاوتی برای مبارزه با ناکامی ها عنوان می شود که بهترین نوع ان پالایش است و یکی از چهره های پالایش، شعر است به معنای واقعی واژه و هنگامی که از واهه ارمن سوال می کنم که ایا پس از ان اتفاق بزرگ ـ تصادف در سن ۲۱ سالگی ـ ممکن است برای مبارزه با ناکامی حاصل از ان اتفاق به شعر روی اورده باشد و واهه با صراحت خاص خود تایید می کند و می گوید پس از ان اتفاق بزرگ فرصت نکردم حتی پنج دقیقه تنها باشم تا بدانم که چه بر سر من امده است و با مطالعه انس گرفتم و با وجود اینکه سن ۲۱ سالگی می توانست پایان خیلی چیزها باشد ولی شرایط توسط خانواده و مخصوصا خواهرم فراهم شد که من به سوی اغاز رفتم و هنوز هم هر روز تمرین نوشتن می کنم که خودم احساس کنم که هنگام سرودن ان ها از خود برتر بوده ام و این زیاد پیش نمی اید. نظر واهه را که خواهری دارد بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از اب روان در مورد سهراب سپهری و حسین پناهی می پرسم، که می گوید: متاسفانه عمر کوتاهی داشتند ولی با وجود کوتاهی عمر، بسیار تاثیر گذار بوده و هستند و ای کاش هر دو فرصت بیش تری می داشتند تا هویت شعری خود را بیش تر تثبیت می کردند. واهه ادامه می دهد که هر دوی ان ها ادامه دارند و خواهند داشت و من شعر هر دوی ان ها را با لذت می خوانم و شعرهای هر دو را بارها می توان خواند. واهه زمان هایی را که کمتر شعر می گوید، دوست ندارد چون شعر را تمام زندگی و عشق خود می داند و در ایام شاعری خود را پر از خوشبختی می داند و من واهه را شاعری دیدم که شعر را زندگی می کند و بوی انسان دارد.

 

( روزنامه “همبستگی” – گروه ادب و هنر – ۲۳ خرداد ۱۳۸۶ )