کلید درم نور خورشید است

ادوارد حق وردیان

سایه ام نالید…

چون قاصدی ایستادم
در مرز مرگ و ناامیدی
و سایه ام
دگرگون و متزلزل
مرا تا غار تنهایی ام با خود کشاند.

در درونم چیزی فنا می شد،
رخت بر می بست از وجودم؛
چیزی از من کَنده می شد
و گم می شد تا ابد.
نالیدم…
در ظلمتی مخوف نالیدم…
پرنده ای
استوار بر جمجمه ام ایستاده بود.
منقارش را حریصانه در بافت های مغزم فرو می برد
و نخ زرین رؤیاهای آبی ام را
بیرون می کشید.
نالیدم…
بر بلندی های ناامیدی نالیدم…
آن گاه
تصویر پرنده سان و دگرگون تو را
بر جمجمه ام دیدم…
تو به وجد آمدی،
قهقهه زدی،
منقار سرخ فام و باشکوهت را جنباندی
و نخ زرین رؤیاهای آبی ام را
بر گردنت آویخته،
پرواز کردی.

+ + +

واچاگان پاپویان

این درخت گردو همان قدر قدیمی ست
که عصای پدریزرگم

این درخت گردو همان قدر قدیمی ست
که گهوارۀ پدرم

این درخت گردو همان قدر قدیمی ست
که آخرین جنگ

و خمپارهایی که به سوی خانه می آمد
و راهش
لابه لای شاخه های درخت
قطع شد

+ + +

گئورگ تومانیان

تاریک شده بود
برای تازه شدن
باید از خانه بیرون می زدم
مادرم گفت: مواظب باش،
بیرون سگ کُشی ست!

+ + +

ترجمۀ واهه آرمن

پست شده در: ۱ تیر , ۱۳۹۲

نوشتن نظر